حسین علیزاده: وقتی نمایش «تار» در تلویزیون ممنوع است، معلوم است یونسکو آن را به نام آذربایجان می‌کن

تازه ها

حسین علیزاده: وقتی نمایش «تار» در تلویزیون ممنوع است، معلوم است یونسکو آن را به نام آذربایجان می‌کن

نظرات ()


حسین علیزاده درباره ثبت «تار» ایرانی به نام آذربایجان گفت: وقتی یونسکو تار آذری را به نام کشور آذربایجان ثبت می‌کند ابتدا از اهمیت این ساز در آن جامعه مطمئن شده است. فکر کنید ما ساز تار را ببریم یونسکو و بگوییم نشان دادن تصویر این شی کراهت دارد. خودتان را بگذارید جای کارشناس‌های یونسکو؛ وقتی می‌بینند وضعیت یک ساز در ایران این‌گونه است و در یک کشور دیگر از نهایت احترام برخور‌دار است، حق را به کدام کشور می‌دهید.



به گزارش نامه، حسین علیزاده در این‌ سال‌ها سکوت پیشه نکرده است. سخن می‌گوید و انتقاد می‌کند. علیزاده در گفت‌وگوی مفصل با «بهار» از موسیقی فیلم، ارکستر ملی و فعالیت‌هایش گفته است. آنچه در ادامه می‌خوانید اهم صحبت‌های علیزاده است:

  • موسیقی فیلم برای کامل کردن یک اثر سینمایی خلق می‌شود. وقتی تاریخ موسیقی فیلم را نگاه می‌کنیم، موسیقی فیلم‌های قدیمی‌تر به موسیقی کلاسیک نزدیک است و صدای ارکسترهای بزرگ را می‌شنویم. هرچه جلوتر می‌رویم با صداها و رنگ‌های صوتی روبه‌رو می‌شویم که با تصاویر فیلم ترکیب می‌شوند و ترکیب‌بندی از صدا و تصویر شکل می‌گیرد. من این را در کارهای خودم هم می‌بینم که فیلم‌ها مشخص می‌کنند که موسیقی‌ها چگونه باشند. هر چقدر فیلم‌ها داستان‌گو‌تر باشند موسیقی‌ها هم ملودیک‌تر می‌شود و معمولا به طور مستقل هم می‌توان آن‌ها را شنید. اما هرچه جلوتر می‌رویم با سینمایی روبه‌رو می‌شویم که هدف آن فقط داستان‌پردازی و قصه‌گویی نیست. شاید موضوع‌های ذهنی‌تری دارد و در نتیجه موسیقی خاص خود را هم طلب می‌کند. اگر بعضی از موسیقی فیلم‌های من به صورت سی‌دی منتشر می‌شود در واقع کارهایی را انتخاب می‌کنم که برای مستقل شنیده شدن مناسب باشند. در ساخت موسیقی فیلم هرچه جلوتر رفتم توجهم به فیلم بیشتر شد تا موسیقی واقعا در خدمت فیلم باشد. البته موضوع فیلم‌ها عامل مهمی است اما هرچه جلوتر می‌روم موسیقی فیلم‌هایم شکل آبستره‌تری پیدا می‌کنند. 
  • «آوای مهر» برای فیلم «زندگی و دیگر هیچ» عباس کیارستمی ساخته شد. ابتدا روی فیلم هم گذاشته شد اما در ادامه دچار یک لجاجت دوطرفه شدیم. بعدها خودمان هم پوزخندی به این ماجرا زدیم. آن زمان خیلی تاکید داشتم که مستقل کار کنم و با ارگانی وارد قرارداد نشوم. بعد از این‌که کار ساخت موسیقی به پایان رسید و روی فیلم گذاشته شد، از کانون پرورش فکری به عنوان تهیه‌کننده فیلم برای بستن قرارداد تماس گرفتند. گفتم من با کسی به غیرکارگردان فیلم قراردادی ندارم. قراردادی هم بین خودمان وجود نداشت. وقتی هم خودشان پیشنهاد این کار را دادند گفتم مهم این است کار را انجام بدهیم درباره باقی موارد بعدا صحبت می‌کنیم. وقتی کار تمام شد هر دو از کار رضایت داشتیم. می‌توانم بگویم اولین تجربه‌ای بود که در سینمای ایران با سازهای ایرانی موسیقی تصویری ساخته می‌شد. برای من تجربه خیلی موفقی بود. اما وقتی پای یک ارگان وسط آمد گفتم اگر خود ایشان می‌خواهند تماس بگیرند تا قرارداد ببندیم. در طول ضبط موسیقی هر روز همدیگر را می‌دیدیم و خیلی صمیمی بودیم. من بعدها یاد گرفتم که نوعی از بی‌عاطفگی در سینما اصلا عجیب نیست. وقتی کار تمام می‌شود انگار همه دوستی‌ها و صمیمیت‌ها تمام می‌شود. کیارستمی تماسی نگرفت، دوباره از کانون تماس گرفتند که ایشان گفته‌اند کانون قرارداد را می‌بندد که من هم گفتم نه، بگویید موسیقی را از روی فیلم‌ بردارند. کیارستمی هم موسیقی را از روی فیلم برداشت. الان که فکر می‌کنم به نظرم مضحک می‌آید. آن زمان گفته می‌شد که موسیقی ایرانی امکان زیادی برای همراهی با تصویر ندارد. نتیجه کار هم راضی‌کننده به نظر می‌آمد اما وقتی کیارستمی تماسی نگرفت به من برخورد و گفتم صرف نظر کنید. او هم که از من لجبازتر، پس صرف نظر کردند.
  • از همان اولی که در کنار ارکستر ملی قرار گرفتم در همان نشست مطبوعاتی اول گفتم تا زمانی که از اصول ما یعنی شورایی که در کنار ارکستر قرار گرفته دور نشویم این مسئولیت را قبول می‌کنیم. این کار برای ما انگیزه معنوی داشت، انگیزه مادی در میان نبود. برای ما فرصتی بود که کار ارکستر را با انگیزه‌های هنری جلو ببریم. در این سال‌ها مشابه این اتفاق‌ها کم نیفتاده است. اما ایران فقط مملکت مسئولان نیست. سرزمین ما هم هست، پس ضعف و قدرت آن متوجه همه ما می‌شود. به همین خاطر اگر فکر کنم می‌توانم در جایی حضور موثری داشته باشم و از سوی دیگر این حضور باعث نمی‌شود که از اصول خود عدول کنم، در آن‌جا حضور خواهم داشت. اعتقاد دارم در همان دوره کوتاهی که کار کردیم استعداد‌های زیادی کشف شد. تعداد زیادی از جوان‌ها در کنار ارکستر قرار گرفتند. جوانانی را دیدیم که فرمان‌بر نبودند و استقلال فکری داشتند. جوانانی که در ارکستر بودند، هموطنانی بودند که به هنرشان پایبند بودند و می‌خواستند کار ارکستر ملی سرزمینشان را پیش ببرند. این جوانان نشان دادند که اگر کاری به آن‌ها سپرده شود از پس انجام آن برمی‌آیند. نقصانی اگر به وجود می‌آید یا به مشکلات اقتصادی برمی‌گردد یا به ضعف‌های مدیریتی. ما باید قبول کنیم نسل جوان ما می‌تواند بهتر از ما فکر کند و از ما پیشرو‌تر باشد. نمی‌شود از این نسل توقع فرمانبرداری داشت. این نسل با هر فکری همراه نخواهد شد. این‌که مدیران حوزه موسیقی بخواهند فقط برای خوشایند مدیران بالاتر یا برای تبلیغات کار کنند به مذاق این نسل جوان خوش نمی‌آید. اگر شعارِ حمایت از نسل جوان را می‌دهیم باید قبول کنیم که این جوانان می‌توانند ایده‌های بهتری از ما داشته باشند و بهتر از ما فکر کنند.
  • اثری که ساخته می‌شود باید شنیدنی باشد. تا حالا این همه اثر مناسبتی سفارش داده شده، این‌ها کجا شنیده می‌شود؟ یکی، دو بار جلو مسئولان اجرا می‌شود یا در افتتاح فلان مراسم و سمینار. معمولا قطعات‌ گران و پرخرجی هستند اما نه شنیدنی‌اند و نه ماندنی. این مهم نیست که آهنگساز مثلا از شهرداری سفارش قبول کرده است مهم این است که این قطعه از حداقل کیفیت برخوردار باشد. فقط به قصد رسیدن به یک قرارداد و یک کار اقتصادی نوشته نشده باشد. حداقل این‌که وقتی اجرا شد یاد مردم بماند که این کار برای فلان روز ساخته شده. اما در حال حاضر هیچ ‌انگیزه هنری پشت این آثار سفارشی نیست. اگر سفارش‌دهنده از چیزی که سفارش می‌دهد کمی سر دربیاورد، می‌تواند کار خوب تحویل بگیرد.
  • مردم چگونه می‌توانند با موسیقی باکیفیت روبه‌رو شوند. در این شرایط اقتصادی کنسرت، عموم مردم از پس هزینه‌های کنسرت رفتن برنمی‌آیند. از طرفی رادیو و تلویزیون را هم که باز می‌کنید مرتب از همین موسیقی‌های بی‌کیفیت پخش می‌شود. بحث بر سر موافقت یا مخالفت با موسیقی پاپ یا هر نوع موسیقی دیگری نیست. مردم گاهی نیاز به موسیقی‌هایی دارند که برای شنیدنش نیاز به فکر و تمرکز نداشته باشند و بتوانند موقع کار، رانندگی و غذا خوردن آن را مصرف کنند. البته موسیقی پاپ فقط به همین خلاصه نمی‌شود. موسیقی پاپ در ایران بد فهمیده شده است. این موسیقی در غرب منشاء بسیاری از حرکت‌های اجتماعی، سیاسی و اعتراضی بوده است. در موسیقی‌های رسمی نمی‌توان به زبانی اعتراض و انتقاد کرد که همه برای اکثریت مردم قابل درک باشد. موسیقی شوستاکویچ در زمان خود یک موسیقی اعتراضی است اما این اعتراض را فقط عده‌ای خاص درک می‌کنند. صدا و پیامی را که به دنبال مخاطب اکثریتی است فقط با موسیقی مردمی می‌توان منتقل کرد. در خود انقلاب ایران هم این نوع موسیقی‌ها را دیدیم که موسیقی‌های ساده‌ای به وجود می‌آید که مردم خیلی ساده می‌توانستند یک‌روزه آن را حفظ و زمزمه کنند. موسیقی پاپ یکی از مهم‌ترین رشته‌های موسیقی است. الان در بسیاری از دانشگاه‌های دنیا موسیقی پاپ به یک رشته دانشگاهی تبدیل شده است. رفتن به دنبال موسیقی پاپ اصلا به این معنی نیست که هنرمندی خیال پول‌دار شدن داشته به همین خاطر این رشته را انتخاب کرده است. در این نوع موسیقی هم ما با آثار هنری جدی و بزرگی روبه‌رو شده‌ایم. اتفاقا من اعتقاد دارم ما در ایران موسیقی پاپ خوب هم می‌شنویم. بعضی با استفاده از اشعار کلاسیک دچار عرفان‌زدگی شده‌اند اما از این‌ها که بگذریم در بخش ترانه‌سرایی هم آثار خوبی می‌شنویم. اما این‌که گوش‌های مردم دچار بدسلیقگی شود، می‌تواند دلایل زیادی داشته باشد. فرض کنید شرایط به گونه‌ای باشد که کسی کتاب نخواند یا کتاب در اختیار کسی نباشد. کم‌کم مردم می‌افتند به جدول حل کردن و جوک خواندن، بالاخره باید یک چیزی مصرف کنند. الان وقتی یک سی‌دی منشر می‌شود مگر به نسبت جمعیت چقدر مورد استقبال قرار می‌گیرد؟ چند‌درصد مردم ایران به تماشای کنسرت‌ها می‌روند؟ اکثریت سی‌دی نمی‌خرند و کنسرت نمی‌روند. از سوی دیگر رادیو و تلویزیون هم برای رشد سلیقه شنیداری مردم هیچ فکر و برنامه‌ای ندارد. هیچ‌کس از لحظه تولد در موسیقی صاحب سلیقه نیست. سلیقه تربیت می‌شود حالا مستقیم یا غیرمستقیم. از سوی دیگر موسیقی هم مثل خیلی از رشته‌های هنری دیگر وسیله امرار معاش شده است. این را به عنوان انتقاد از هنرمندان نمی‌گویم. می‌بینم که هنرمندان چگونه در مضیقه هستند. باید بتوانند با رشته‌ای که از قانون از آن حمایت نمی‌کند و جایگاهی ندارد زندگی خود را اداره کنند. این روزها به‌خصوص در نسل جوان آدم‌هایی را می‌بینیم به دنبال این هستند تا خیلی زود شهرتی به دست بیاورند یا کارشان را با تبلیغات به کرسی بنشانند تا فروشی داشته باشند. یعنی همه چیز شده بخش مادی کار. به نظر من اتفاقا رادیو و تلویزیون در ترویج این نگاه مادی کمک بسیاری کرده است.
  • تار برای آذربایجانی‌ها حتی چیزی فراتر از یک مسئله ملی است. روی اسکناس‌هایشان عکس سازها و آهنگسازهایشان آمده است. ما تار را با شکل‌های مختلف ولی با یک ریشه واحد در چند کشور می‌بینیم، مثل تار ایرانی، تار آذری، تار تاجیکی. یونسکو برای ثبت هر پدیده‌ای ابتدا به اعتبار آن پدیده نزد آن ملت نگاه می‌کند. وقتی یونسکو تار آذری را به نام کشور آذربایجان ثبت می‌کند ابتدا از اهمیت این ساز در آن جامعه مطمئن شده است. موسیقی نزد ملت ما هم بسیار اهمیت دارد ولی یک غیرایرانی چگونه می‌تواند متوجه این اهمیت شود. فکر کنید ما ساز تار را ببریم یونسکو و بگوییم نشان دادن تصویر این شی کراهت دارد. خودتان را بگذارید جای کارشناس‌های یونسکو؛ وقتی می‌بینند وضعیت یک ساز در ایران این‌گونه است و در یک کشور دیگر از نهایت احترام برخور‌دار است، حق را به کدام کشور می‌دهید. درحالی‌که ساز نزد ایرانیان قداست داشته است. هنوز بسیاری از تنبورنوازان قبل از ساز زدن وضو می‌گیرند. در کشور ما هیچ‌گاه درباره این مسائل بحث و صحبت نشد و درنهایت سوال‌ها بی‌جواب ماندند. من وقتی خبر ثبت تار آذری را شنیدم، گفتم دستشان درد نکند. ما کاری را که نمی‌توانیم و نکرده‌ایم از دیگران ایراد می‌گیریم که شما چرا این کار را کرده‌اید. آن‌ها کمانچه آذری هم دارند که می‌توانند ثبتش کنند. یا ساز عاشیق‌ها را دارند که اتفاقا ما هم داریم ولی ما بودیم که خواندن عاشیق‌ها را در قهوه‌خانه‌ها ممنوع کردیم. پس کارشناس یونسکو حق دارد بگوید در قهوه‌خانه‌های ایران مردم چای می‌خورند و قلیان می‌کشند اما در قهوه‌خانه‌های آذربایجان مردم با ساز عاشیق‌ها پای داستان‌های ملی‌شان می‌نشینند. شما اگر کارشناس باشید این ساز را میراث ملی کدام کشور می‌دانید. چندی پیش برای یکی از برنامه‌های تلویزیونی از من دعوت کردند. گفتم تا زمانی که تلویزیون ساز را نشان ندهد تلویزیون نمی‌آیم. اصرار کردند گفتم می‌دانید چیست؟ من اصلا عادت دارم موقع حرف زدن ساز در دست داشته باشم.
  • در حوزه آهنگسازی من استادان بزرگی داشتم، آقای دهلوی، آقای پورتراب، آقای پژمان، آقای فرهت. آقای فخرالدینی از دوران هنرستان یکی از استادان من بوده‌اند. بعد از انقلاب که علاقه‌مند شدم برای ساز‌های غیرایرانی هم موسیقی بنویسم، تجربه هایم را به بعضی از استادان نشان می‌دادم. نه فقط آقای فخرالدینی بلکه به آقای پژمان و شاهین فرهت هم کارهایم را در آن زمان نشان می‌دادم. آقای فرهت در دوران هنرستان استاد تاریخ موسیقی ما بود. همچنین در دوران دانشگاه هم من و آقای لطفی پیش ایشان در کلاس‌های خصوصی هارمونی کار می‌کردیم. آقای فخرالدینی علاوه بر این‌که استاد من محسوب می‌شدند، رابطه دوستی نیز با ایشان داشتم. پیش می‌آمد که گاهی آقای فخرالدینی موسیقی‌هایی که برای فیلم نوشته بودند، می‌گذاشتند، گوش می‌کردیم و درباره آن حرف می‌زدیم. من زمانی که نی نوا را نوشتم پارتی تورها را پیش ایشان بردم و ایشان هم تشویقم کردند. گاهی می‌شنوم که می‌گویند«نی نوا» را آقای فخرالدینی نوشته‌اند در حالی که ایشان قطعه‌هایی بزرگ‌تر از نی نوا نوشته‌اند. ضمن این‌که نیازی هم به این کار در کارنامه خود ندارند. این صحبت‌های آدم‌های ناراحت و شاگردان بی‌بضاعت است. بعضی‌ها دوست دارند وقتی یک کار با موفقیت روبه‌رو شد به هر شکلی خود را به آن کار بچسبانند. آقای فخرالدینی بزرگ ما بوده و هستند. همین الان هم اگر چیزی بنویسم و ایشان وقت داشته باشند حتما کار را به ایشان نشان می‌دهم. هنوز هم از یاد گرفتن نمی‌ترسم. هنگام نوشتن نی نوا با ایشان رفت و آمد داشتم؛ به خانه‌شان می‌رفتم. موقع نوشتن نی نوا شوق و ذوق داشتم و یکی دو جلسه در مورد کار صحبت کردیم. همین الان دوروبر من پُر از سی‌دی و نت و پارتی‌تور است که برای من فرستاده‌اند تا در موردشان نظر بدهم و این اصلا به معنی این نیست که من آهنگساز این کارها محسوب می‌شوم. به هر حال کارنامه هر آهنگسازی مشخص است. هستند کسانی که می‌توانند ایده‌های خاص یک آهنگساز را در کارنامه‌اش دنبال کنند.
  • همه دوستان و همکاران من یک مثنوی حرف و اعتراض دارند. به سادگی گفته می‌شود کنسرت‌های شهرستان‌ها با استقبال روبه‌رو شده است، در حالی که شرایط این اجراها به‌هزار زحمت و سختی فراهم می‌شود. در بعضی از شهرستان‌ها هم که اصلا نمی‌توان موسیقی اجرا کرد. اجرایی که به آن اشاره کردید مربوط به سال 53 است؛ نزدیک به 40 سال پیش. موسیقی ایرانی از آن سال‌ها تا امروز خیلی تغییر کرده است. سنت‌گراها می‌گویند بد شده است اما واقعا چیزی که نشان دادند خوب بود؟ من که خودم در آن ارکستر بودم آن موسیقی را دوست نداشتم. درست مثل سربازانی بودم که داشتیم فرمانی را اجرا می‌کردیم. وجودی از خود نداشتیم. تنها وسیله‌هایی بودیم برای اجرای آن قطعات، آن هم در بی‌روح‌ترین شکل ممکن. هم چهره‌هایمان بی‌روح است هم ساز زدنمان.
  • در کنسرتی که به همراه آقای حدادی در آمریکا داشتیم، وقتی می‌خواستیم روی صحنه برویم اول کسی که چهره‌اش را دیدم نامجو بود. از ایران او را می‌شناختم و چند باری او را در ایران دیده بودم. رسم است اگر دوستی یا هنرمندی در تالار حضور داشته باشد معمولا اعلام می‌کنند. در قسمت پایانی بدون قرار از ایشان دعوت کردم روی صحنه بیایند. اعتقاد داشتم نامجو هنرمند با استعدادی است، ابتکار دارد و از پس این کار برمی‌آید. گفتم من به عنوان موزیسین مخاطب کارهای نامجو نیستم. نه این‌که بخواهم فرار کنم اگر جایی موسیقی‌شان باشد حتما گوش می‌کنم اما در نهایت موسیقی مورد علاقه من نیست. به‌خصوص این اواخر که در صحبت‌هایش کمی در مورد نقشش در موسیقی ایران غلو می‌کند. این موسیقی نوین ایران که را می‌گوید درک نمی‌کنم. به‌هرحال کاری که نامجو می‌کند هم یک شاخه از موسیقی است. نیازی هم به این صحبت‌های قلمبه سلمبه ندارد که بگویند دارند موسیقی ایران را تغییر می‌دهند. گاهی گوینده‌ها یا مجری‌های برنامه‌ها که معمولا چیزی از موسیقی نمی‌دانند، عنوان‌ها و لقب‌های اشتباه به آدم می‌دهند. خود هنرمند باید این عنوان‌های اشتباه را اصلاح کند تا آدم در جایگاه‌اش دچار سوءتفاهم نشود. به نظرم یک مقدار هُلش می‌دهند به سمت صحبت کردن. گفتن این‌که الان در حال هوا کردن یک موشک عجیب و غریب است. ولی در آن لحظه حس خیلی خوبی از حضورش گرفته بودم به همین دلیل روی صحنه دعوتش کردم. به شوخی گفتم معمولا رسم بر این است که برای قطعه انتهای برنامه «مرغ سحر» را اجرا می‌کنند ما هم اینجا«ترکمن» را می‌زنیم.
  • تقریبا با شرایط اقتصادی امروز غیرممکن است که هنرمندی را به این‌جا دعوت کنید. احتمالا مردم باید بلیت 200 یا 300‌ هزارتومانی بخرند که منطقی نیست. مسائل سیاسی هم روی این مسئله بی‌تاثیر نیست. ایران همیشه در صدر اخبار سیاسی است. این هم مسائل خود را دارد. مشکلات گرفتن ویزا و مجوز در درازمدت آدم را خسته می‌کند. این تجربه‌های مشترک بیشتر برای هنرمندانی ممکن است که خارج از ایران زندگی می‌کنند؛ مثلا آقای کلهر در خارج از کشور با هنرمندان مختلف به اجرای برنامه می‌پردازند. گویا تصمیم داشتند با گروهی که در آمریکا دارند برای اجرای برنامه به ایران بیایند که مشکلاتِ گرفتن ویزا و هزینه‌ها باعث شد که این کار غیرممکن شود.
  • ساز مونسی است که همیشه حضور دارد. تا می‌گویم خب حالا چه کاری باید بکنم قبل از این‌که فکر کنم، می‌بینم ساز را برداشته‌ام حالا نه به قصد این‌که دستم را راه بندازم. در جوانی شاید 10 تا 12 ساعت ساز می‌زدم. آن هم نه این‌که ساعت بگذارم و خودم را مجبور به ساز زدن بکنم. معمولا جوری می‌شد که ساز را به زور از دستم می‌گرفتند. با«لطفی» زمانی که دانشجو بودیم خیلی با عشق و علاقه تمرین می‌کردیم. علاوه بر این‌که در مرکز حفظ و اشاعه تمرینات خودمان را داشتیم بعد می‌رفتیم خانه لطفی و آن‌جا باز ساعت‌ها ساز می‌زدیم. موقع خواب هم جای خود را می‌انداختیم کنار هم، سه تار را بغل می‌کردیم و در تاریکی در حال حرف زدن سه تار هم می‌زدیم. البته این دیگر تمرین نیست. در یک دوره‌هایی شما کلاس می‌روید، درس می‌گیرید، تمرین می‌کنید تا بتوانید درس پس بدهید. بعد از یک دوره‌ای شما نیاز ندارید خیلی تمرین کنید. با فکر، تمرکز و تعقل می‌توانید از ساعت‌های تمرین کمتر، نتیجه بیشتری بگیرید. ولی به طور معمول اگر کنسرت یا اجرایی داشته باشید آن‌قدر باید تمرین کنید تا چیزی را که مد نظر دارید به دست بیاید و بعد ساز را رها کنید. خیلی نمی‌توان برایش ساعت مشخص کرد. سن که بالاتر می‌رود آدم دیگر حوصله جوانی را ندارد؛ ضمن این‌که گاهی که مشغول آهنگسازی می‌شوم ساز اصلا مزاحمم می‌شود. گاهی پیش می‌آید که خیلی کم ساز می‌زنم، یک ساعت یا دو ساعت. ممکن است در سفر باشم و اصلا ساز نزنم و فقط با سه تار بازی کنم. اما وقتی اجرایی در پیش باشد قبل از روزهای اجرا روزی چهار یا پنج ساعت کار می‌کنم ولی در روزهای اجرا فقط قبل از روی صحنه رفتن دستم را گرم می‌کنم. به هنگام کار کردن با گروه هم تقریبا همین شیوه را دنبال می‌کنم. در روز‌های تمرین سخت‌گیری‌ها را می‌کنم اما از چند روز قبل گروه را آزاد می‌گذارم؛ چون احساس می‌کنم دیگر چیزی بیشتر از آنچه در روز‌های آخر تمرین به دست آمده به دست نخواهد آمد.

منبع:نامه(www.namehnews.ir)