یک غزل مثنوی

تازه ها

یک غزل مثنوی

نظرات ()

 

اين روزها بهانه ي لبخندها كم اند

ديوانگي دليل قشنگي ست ! پس بخند!

من تلخ مي شوم كه تو نزديكتر شوي

فنجان چاي ،ذوق نشستن كنار قند

دل صاف كن ،تفاله ي غم را بزن كنار!

تا اين شواليه نشود باز سربلند

ما ساكن هميشه ي يك استكان شديم

شيريني كنار تو بودن بگو كه چند ؟

•         

با قاشقي كه سرزده افتاد بين مان

حسي نشست مثل همان حس كه ناگهان ...

حل كرد خنده هاي تو را آب در دلم

من مستحق حل نشدن در مسائلم

حالا درون من تو نشستي و اين بد است

بي تو تمام هستي من چند درصد است ؟

ديگر بدون خنده ي تو بغض آني ام

اين واقعيت است كه من يك رواني ام !

 

برگشته استكان پر از نصفه نيمه ام

حتا نمي شود كه بگويم چي ام ؟ كي ام ؟

هر شب درون هستي من راه مي روي

با خنده مي نشيني و با آه مي روي

با گريه ها كه توي گلو مي شود بلند

اينبار دل به هيچ زني مثل من نبند !

من چاي را كنار تو بي قند مي خورم

اين قهوه خانه مشتريانش همه زنند !