چكمه؛ نوشته ی هوشنگ مرادی کرمانی

تازه ها

چكمه؛ نوشته ی هوشنگ مرادی کرمانی

نظرات ()

مادر دست ليلا را گرفت، رفتند توي خيابان. از اين خيابان به آن خيابان رفتند، تا رسيدند به خياباني كه چند دكان كفشدوزي،‌هم، داشت.
ليلا و مادرش دَم دكانها مي‌ايستادند،‌ و كفشهاي پشت شيشه‌ها را نگاه مي‌كردند. هنوز پاييز بود و كفشهاي تابستاني را مي‌شد از پشت شيشه‌ها ديد. چكمه و كفش زمستاني هم بود.
ليلا دلش مي‌خواست، اولين چكمه‌هايي را كه ديد، بخرند. از همه چكمه‌ها خوشش مي‌آمد و مي‌ترسيد جاي ديگر چكمه نباشد، اما، مادر گفت:
ـ توي دكانها چكمه فراوان است و بايد بگردند تا چكمه خوب و خوشگلي پيدا كنند. عجله فايده‌اي ندارد.
خيلي راه رفتند. از اين خيابان به آن خيابان، از اين دكان به آن دكان. اما، هنوز چكمه‌اي كه مادر بتواند پسند كند، پيدا نشده بود. ليلا گرسنه‌اش شده بود. مادر هم همين طور.
مادر يك خرده «كيك يزدي» خريد. با هم خوردند.
ليلا جلوجلو رفت و پشت شيشه دكاني يك جفت چكمه ديد. انتظار كشيد تا مادر برسد. مادر آمد. از چكمه‌ها خوشش آمد. راضي شد كه آنها را بخرد. چكمه‌ها نخودي خوشرنگ بودند.
ليلا چكمه‌ها را پوشيد. راحت به پايش رفتند. مادر گفت:
ـ راه برو.
ليلا راه رفت. با ترس و خوشحالي راه مي‌رفت. حيفش مي‌آمد چكمه‌ها را روي زمين بگذارد. مادر گفت:
ـ پاهايت راحت است؟