مارتين؛ نوشته ی گی دو ماپاسان

تازه ها

مارتين؛ نوشته ی گی دو ماپاسان

نظرات ()

مارتين راهش را به راست کج کرد تا وارد «لا مارتينير»، مزرعه‌ی پدرش ژان مارتن، شود. همين که آمد بچرخد نگاهی به پشت سر انداخت و قيافه‌ی مضحک بنوا را ديد. گفت: «روز به‌خير بنوا» بنوا جواب داد: «روز به‌خير مارتين، روز به‌خير ارباب مارتن.» و رد شد.
گی دو ماپاسانوقتی به خانه رسيد، سوپ روی ميز حاضر بود. روبه‌روی مادرش، کنار کارگر مزرعه و نوکرشان نشست. کلفت رفت شراب سيب بياورد. چند قاشق سوپ که خورد بشقابش را کنار زد. مادرش پرسيد: «حالت خوب نيست؟»
جواب داد: «نه، يه چيزی ته دلمو بهم می‌زنه. پاک بی‌اشتهام کرده.»
غذا خوردن بقيه را نگاه می‌کرد و گاه‌گاهی برای خودش تکه نانی می‌بريد و بی‌حوصله به دهان می‌گرفت و آرام می‌جويد. به مارتين فکر می‌کرد: «چه دختر نازی.» و در اين فکر بود که چطور پيش‌تر اين را نفهميده و حالا چه ناگهانی اين فکر به سراغش آمده ـ و طوری هم آمده که ديگر غذا هم نمی‌تواند بخورد.
به راگو لب نزده بود. مادرش گفت: «بيا بنوا، سعی کن يک کم بخوری. گوشت گوسفنده، خوبت می‌کنه. وقتی اشتها نداری بايد خودتو مجبور کنی يه چيزی بخوری.»
چند لقمه پايين داد و باز بشقابش را کنار زد. گفت: «نه، ديگه اصلاً نمی‌تونم بخورم.»