پنچر ماشين

تازه ها

پنچر ماشين

نظرات ()

حدود چهل و پنج دقيقه ميشد كه در ان سوز سرما ايستاده بود. زن، كنار جاده منتظر كمك ايستاده بود ماشين ها يكى پس از ديگرى رد ميشدند. انگار با اون پالتوى كرمى اصلا توى برف ديده نميشد . به ماشينش نگاه كرد كه رويش حسابى برف نشسته بود. شالش را محكمتر دور صورتش پيچيد و كلاه پشمى اش را تا روى گوشهايش كشيد. يك ماشين قديمى كنار جاده ايستاد م مرد جوانى از ان پياده شد. زن كمى ترسيده بود اما بر خودش مسلط شد.

بقيه در ادامه مطلب