ملک الهیچ و مراودات خانوادگی! ( قسمت اول )

تازه ها

ملک الهیچ و مراودات خانوادگی! ( قسمت اول )

نظرات ()

آرشیو خاطرات 


چنان تگرگی از آسمان بر سر ما نازل می شد که گویا من سرلشکر سپاه ابرهه بودمی و خانه ام کعبه ی دلها!

سر در گریبان فرو برده و در پسکوچه های نمور شهر قدم می زدم، زیر لب آوازی می خواندمی و با هر تگرگی که بر فرق سرمان فرود می آمد، آهی بر آن تصنیف پیوست می نمودیم...

به ناگه، سنگینی دستی را روی شانه ی مبارک خود حس نمودیم، از حرکت ایستاده و سر چرخاندیم، جمشید سگ دست بود!

" چه شده جمشید؟ باز هم زنت تو را به باد کتک گرفته و باید پادرمیانی کنم؟ "

-        - -نه شیخ! مشغول باز کردن چفت و بست چرخ گاری بودم که صدایت مرا مبهوت کرد.... آنچنان شیفته و سرگشته شدم که هیچ نفهمیدم دو بند انگشت خود را قطع نمودمی! آمدم این نکته بازگو کرده و رفع زحمت کنم..-

" خوب شد گفتی جمشید....زین پس در محل بگوئید، هنگام گذر شیخ در گوش های خود پنبه فرو کنید، یا دست از کار بکشید که همانا نفسش آهنگین و ضربه ی چکش سنگین است "

این گفته و به راه خود ادامه دادمی....حرف جمشید مرا به 165 سال پیش برد، زمانی که نوجوانی نوپا بوده و به تازگی صدا باز کرده بودمی.... جدم همیشه می گفت : یا ملک! نخوان، نخوان که آروغ کلاغ به صدایت فخر می فروشد!!

ای کاش دو سال بیشتر عمر کرده بودی و می دیدی مردم برای صدایم چه خونها که نریخته اند!

غرق خاطرات کودکی بودمی که ناگه خود را بر سر خانه دیدمی، از فرط خستگی دستانم حس عزیمت به سوی خورجین را نداشتند لذا با نوک گیوه دق الباب کردمی و به طرفة العینی عروس مادرم بر در خانه حاضر گشت...

" سلام عزیز دو دیده، راه بگشا که خسته ام "

دیدم کنار نمی رود، سر بالا آورده و چشم در چشمانش دوختم، همچو ازرق شامی نگاهم می کرد...

" چه شده؟ جن دیدی؟ "

-         نه آقا، جن ندیدم، روی ماهت مرا سراسیمه و از خود بی خود می کند، بانو به فدای ابروهای کشیده ات، درد و بلایت مستقیم بر نصف النهار سرم!

دستی به چانه ام کشیدم و گفتم " هان؟ باز ایل و تبارت اینجا قشون کشیده اند؟ "

-         الحق که هرچه پیرامون تو می گویند همچو آیات قرآن حقیقت است، چه پیشگوی توانمندی هستی، حتی به عقل جن هم نمی رسید که مهمان داریم!

دست بر زانو نهاده، همچو فیل های ابرهه پس از مخاصمت با ابابیل بر سر در خانه بنشستم....

ادامه دارد...