سوژه های کوچک، درس های بزرگ!

تازه ها

سوژه های کوچک، درس های بزرگ!

نظرات ()

کمرم درد می کنه، خوابم میاد و فکرم حسابی درگیره! ته مونده های برف دیشب هم مشغول رقصیدن توی آسمون هستن و فعلا" قصد خوابیدن ندارن...

توی حال و هوای خودم بودم که یه چیزی خورد به شیشه ماشین، یه لحظه به خودم اومدم و دیدم یه پرنده کوچولو داره همراه برف پاک کن ماشین بالا و پائین میشه!

لعنت به این شانس!

راهنما میزنم و آروم میام سمت حاشیه جاده، انقدر هوا سرده که بیرون ایستادن یکی از کارهای سخت دنیاست!

به زور و البته با احتیاط گردنشو از لای میله برف پاک کن می کشم بیرون، مُرده! طبیعی هم بود که بعد از این ضربه وحشتناک زنده نمونه!

میارمش داخل ماشین، میذارمش روی صندلی و به راهم ادامه میدم...

رادیو داره در مورد روز " سینما سلام " و خون و خونریزی که مردم برای دیدن یه سانس فیلم رایگان به راه انداختن میگه!!! 

" آبجی این ملت واسه وعده های مُفت خوری، انقلاب کردن! شکستن شیشه های سینما که دیگه چیزی نیست "

تکون خورد! غیر ممکن بود ولی واقعا" تکون خورد، دوباره نگه داشتم و گرفتمش توی دستم! بدنش همچنان گرم بود و این بار قلب کوچیکش میزد!

چند کیلومتر از جائی که با هم آشنا شده بودیم گذشته بودم و حالا نمی دونستم باید رهاش کنم یا نه؟ این بود که الان شده همکار من توی اداره تا وقتی که برگردم همون جا و آزادش کنم....

چقدر خوبه هفته رو با امید و زندگی شروع کنم.....البته من که ناامید بودم ولی این فسقلی، درس بزرگی به من داد!