مرگ نزدیک است

تازه ها

مرگ نزدیک است

نظرات ()


داخلی، فرودگاه زاخایف/آسانسور، روز

- یادتون باشه، روسیه ای در کار نیست.

این جمله را «ماکاروف» با لحن خشک، رسمی و نافذش بیان کرد. همه مشغول آماده کردن اسلحه مان بودیم. «ماکاروف»، با آن کت و شلوار مرتب مشکی و هیکل استخوانی اش، جلوتراز همه راه افتاد. این ماموریت پیچیده تر و جدی تر از آن چیزی بود که فکر می کردم. از همان لحظه اول؛ حس بدی داشتم. ولی نمی توانستم جا بزنم. وقت و هزینه زیادی صرف ورود من به تشکیلات «ماکاروف» شده بود. این موقعیت طلایی نباید از دست می رفت. مهم تر از همه، نتیجه اعتماد فرمانده «شپرد» را باید به بهترین شکل ممکن پاسخ می دادم. از آسانسور خارج شده و وارد سالن اصلی شدیم. مردم، ایستاده در صف، منتظر خرید بلیط بودند. پیر و جوان، مرد و زن. کسی متوجه ما نشده بود. ما، هر پنج تای­مان، اسلحه به دست، با لباس های مرتب و البته جلیقه ضد گلوله محض احتیاط، ساکت و مرگ بار رو به روی این جمعیت ایستاده بودیم. در این وقفه کوتاه، چشمم به پسربچه ای جلب شد که درکنار مادرش ایستاده بود. داشت مسقیم به من نگاه می کرد. مسلما هیچ تصوری درباره ما و تجهیزاتمان نداشت. تاثیر نگاه معصومش تا عمق وجودم رخنه کرد. دست هایم سست شد. یک لحظه تصمیم گرفتم برنامه را عوض کرده و «ماکاروف» و یاران نزدیکش را در همین موقعیت طلایی از بین ببرم. اما دیر شده بود. «ماکاروف» به یک باره روی جمعیت آتش گشود. پسربچه و مادرش همان ابتدا کشته شدند. در میان فواره خون، اجساد نقش بر زمین می شدند. هم چون جمعیت من هم در شوک بودم. بدون شلیک گلوله ای، بی کلام، هم چون یک مرده متحرک نظاره گر این کشتار دسته جمعی بودم. کمی عقب تر از بقیه بودم به همین دلیل کسی متوجه نشد که من گلوله ای شلیک نکرده ام. تمام جمعیتی که در صف انتظار بودند؛ ظرف چند ثانیه به استقبال مرگ رفتند. صدای جیغ و فریاد بقیه افراد داخل سالن؛ فضا را پر کرد. «ماکاروف» و بقیه بلافاصله خشاب هایشان رو عوض کردند. «ماکاروف» نیم نگاه سریعی به من انداخت. نگاهش بوی شک می داد. او آدم باهوشی بود. با همین نیم نگاه هم می توانست شوک و غافلگیری من را متوجه شود. می توانست بفهمد که من خودی نیستم. باید کاری می کردم. نباید می گذاشتم این همه تلاشی که برای نزدیک شدن من به «ماکاروف» انجام شده، تباه شود. با گام های سنگین به راه افتادیم. مردم، هراسان در حال فرار بودند. دوباره شروع به تیراندازی کردند. هم چون ماشین هایی بی احساس، بدون هیچ تفکری، به راحتی آب خوردن در حال نسل کشی بودند. من هم شروع به تیراندازی کردم. سعی می کردم نقاط بی هدف مثل میزها و لوازم را نشانه گیری کنم. از پله ها بالا رفتیم. سالن انتظار به یک گور دسته جمعی تبدیل شده بود. اجساد در میان خون غوطه ور بودند. مردی نیمه جان و زخمی بر روی زمین در حال تقلا بود. امیدوار بودم کسی او را نبیند. داشتند از کنارش رد می شدند. هر لحظه منتظر بودم کسی کارش را تمام کند. ولی خوش بختانه کسی توجهی به او نداشت. البته با آن شدت جراحات بعید می دانم زنده بماند. حالت تهوع داشتم. نیروهای امنیتی فرودگاه در حال مبارزه با ما بودند ولی یارای مقاومت نداشتند. بعد از پاک سازی طبقه دوم، از پله های سمت دیگر دوباره به طبقه پایین برگشتیم. از میان اجساد گذشته و به درود خروجی سالن رسیدیم. صدای آژیر پلیس شنیده می شد. «ماکاروف» با خوش حالی پنهان گفت: «درست به موقع رسیدند»

- مدت هاست منتظر این روزم!

- مگه ما نبودیم!

نوعی نفرت، عقده و شعف در لحن و بیانشان حس می شد. خوش حالی از به نتیجه رسیدن انتظاری طولانی.  از یک مسیر فرعی وارد موتورخانه شدیم. صدمات ما به موتورخانه هم رسیده بود. از آن هم گذشتیم و از طریق پارکینگ وارد محوطه بیرون فرودگاه شدیم. نیروهای امنیتی و پلیس راه ما را سد کرده بودند. درگیری بالا گرفت. مقاومت پلیس، پیشروی مان را کند کرد. صدای آژیر، انفجار، دود، آتش و داد و فریاد صحنه را پر کرده بود. «ماکاروف»، ساکت و مطمئن به مبارزه ادامه می داد. احساس می کردم گاهی اوقات مرا می پاید. شاید مشکوک شده بود. البته من هم می جنگیدم. سعی می کردم با نارنجک سر و صدا به پا کنم. بالاخره با تلاش فراوان سد نیروهای امنیتی را شکستیم.

- از این طرف، بیاین

. لحن «ماکاروف» سرشار از تعصب و انگیزه بود. او از غرب متنفر بود. تعصب، ذهن او را خالی کرده بود. برای رسیدن به هدفش از هیچ وسیله ای، حتی کشتن هم وطنانش نمی گذشت. در طول این مدتی که در کنارش بودم فهمیدم که از میان برداشتن او به مراتب سخت تر از کشتن «زاخایف» است. تعصب، افراطی گری، بی رحمی و انگیزه های «ماکاروف»  اصلا قابل مقایسه با خلقیات استادش نیست. همراه «ماکاروف» وارد راهروی تاریک و نمناک موتورخانه شدیم و دوباره به یک پارکینگ دیگر رسیدیم. ساکت و آرام به حرکت ادامه می دادیم. طبق برنامه، یک آمبولانس باید منتظر می بود تا ما را از این مهلکه خارج کند. «ماکاروف» برای هر دقیقه این ماموریت برنامه ریزی کرده بود. آمبولانس همان جا بود، جلوی یکی از درهای خروجی. درش باز شد و «آناتولی»، یکی دیگر از ماموران ماکاروف مقابلمان ظاهر شد. حین این که سوار می شدیم «آناتولی» گفت: «با این حمله پیام محکمی فرستادیم، ماکاروف»

- اون؛ پیام نبود.

«ماکاروف» آخر همه سوار شد. من هم پشت سرش بودم. دستش را به سویم دراز کرد. خوشحال شدم. از من راضی بود. کارم را درست انجام داده بودم. سرمست از این که توانسته ام رضایتش را جلب کنم دستش را گرفتم. او مرا به سوی خودش کشید. اما …

- این یه پیامه.

با همان لحن سرد و مرگ بارش این جمله را گفت و یک گلوله در بدنم خالی کرد. تمام بدنم به لرزش افتاد. جای گلوله، تا شعاع چند سانتیمتری اش در بدنم شروع به سوزش کرد. «ماکاروف» رهایم کرد. بهت زده و بی حال نقش بر زمین شدم. صدای «ماکاروف» گنگ و به سختی به گوشم می رسید: «آمریکایی ها فکر کردن می تونن ما رو فریب بدن. وقتی پلیس این جسد رو شناسایی کنه، تمام روسیه تشنه جنگ می شه.»

شوک و ناباوری این اتفاق؛ قدرت تکلم و تفکر را از من گرفته بود. تنها، خیره نگاه می کردم. «ماکاروف» در را بست و آمبولانس شروع به حرکت کرد. نیروهای امنیتی در حال نزدیک شدن بودند. در واقع، این مرگ بود که در حال نزدیک شدن به من بود. تمام اتفاقات اخیر را مرور کردم. دنبال جای اشتباه می گشتم. ولی دیر شده بود. ذهنم یاری نمی کرد. تشنه بودم. چشمانم سنگین شده بود. خون زیادی از دست داده بودم. مرگ نزدیک بود …