تنهاترین سردار/براساس زندگی شهید حسن باقری

تازه ها

تنهاترین سردار/براساس زندگی شهید حسن باقری

نظرات ()

تنهاترین سردار/براساس زندگی شهید حسن باقری
   
بچه‌هاي گروه افشردي داشتند با ماژيک بر روي کاغذ فيلي اعلاميه مي‌نوشتند. افشردي که محوطه را زير نظر داشت، گفت: «خوب بچه‌ها، ديگه کافيه. الان سرگرد و سروان مي‌آن بيرون. زود باشين راه بيفتيم که خيلي کار داريم.»...

به گزارش فرهنگ نیوز، پادگان ساکت و خلوت بود. چهار نگهبان روي دکل از چهارگوش پادگان همه‌جا را زير نظر داشتند.

پروژکتورهاي قوي دور تا دور پادگان و محوطة داخل را مثل روز روشن کرده بود. در زير نور پروژکتورها، حرکت هيچ جنبنده‌اي از نگاه نگهبان‌ها مخفي نمي‌ماند. تنها جنبنده‌اي که در آن نيمه‌شب مشغول جنبيدن بود، نگهبان دفتر سرگرد بود. او جلوي دفتر سرگرد مدام قدم مي‌زد، گاه به ساعتش نگاه مي‌کرد و انتظار مي‌کشيد.
نگهبان بالاي دکل‌ها نيز وقتي اين صحنه را مي‌ديدند، به ياد ساعت موعود مي‌افتادند. عقربه‌ها داشت به يک و نيم نيمه‌شب نزديک مي‌شد.
هنوز از دفتر سرگرد صداي قهقهه مي‌آمد. نگهبان دفتر سرگرد نگاهي به اطرافش انداخت، بعد مخفيانه رفت به طرف پنجرة اتاق سرگرد و دزدانه سرک کشيد. سرک کشيدن او را نگهبان‌هاي بالاي دکل‌ها ديدند!
سرگرد در کنار منقل لم داده بود. با صداي بلند مي‌خنديد و از اعماق گلو سرفه مي‌کرد. سروان و نوچه‌ها هم در خنده او را همراهي مي‌کردند.
نگهبان دفتر اضطراب داشت. او باز هم به ساعتش نگاه کرد. وقتي عقربه‌ها به يک و نيم رسيد، ناگهان صداي باز شدن در آسايشگاه سربازان، او را از جا پراند. نگهبان‌هاي دکل هم نگاه خود را به طرف آسايشگاه چرخاندند.
چند سرباز در حال خروج مخفي از آسايشگاه بودند. پوتين‌ها در دست‌شان بود و آهسته قدم برمي‌داشتند.
يکي از سربازها که لاغر و استخواني بود، آهسته گفت: «زود باشين بياين تو تاريکي، پوتين‌ها رو پا کنين. يالّا سريع‌تر.»
سربازهاي ديگر به دنبال او به راه افتادند. پوتين‌ها را پا کرده، با احتياط رفتند به سمت دفتر سرگرد.
نگهبان دفتر هنوز داشت از پشت پنجره به داخل دفتر سرک مي‌کشيد.
بزم شبانه عادت هميشگي سرگرد بود. او علاوه بر عيش و نوش، علاقة زيادي هم به جوک و خنده داشت. به همين خاطر هميشه به سروان سفارش مي‌کرد، از بين سربازها بهترين جوکرها و بذله‌گوها را شناسايي کرده، حسابي تقويتشان کند؛ تا هم موجب انبساط خاطر او شود و هم باعث سرگرمي سربازهاي بي‌سر و پا.»
سروان هم زرنگ بود. در هر دوره، يک نفر ترک انتخاب مي‌کرد، يک نفر کرد و يک نفر لر. جوکر ترک را سرپرست سربازان ترک قرار مي‌داد و جوکر کرد و لر را سرپرست قوم خودشان. آن وقت بازي حيدري و نعمتي شروع مي‌شد. سربازان اقوام مختلف به جاي اينکه نگاهي به اوضاع و احوال دور و برشان بيندازند، در طول دوران خدمت مي‌افتادند به جان هم. آنها همديگر را تکه پاره مي‌کردند و سرگرد و سروان از شدت خنده غش و ريسه مي‌رفتند.
سرپرست‌ها از صبح تا شب درصدد ساختن جوک جديد عليه هم بودند. چرا که شب‌ها بايد با دست پر به بزم شبانة سرگرد مي‌رفتند.
سرگرد در برابر اين خوش‌خدمتي، گاه از جيرة سربازان ديگر کم مي‌کرد و به نوچه‌ها مي‌داد.
صداي پاي سربازاني که از آسايشگاه خارج شده بودند، نگهبان را به خود آورد. آنها فاصلة زيادي با دفتر سرگرد نداشتند. سرباز لاغر قدم‌هايش را تند کرد و به طرف نگهبان آمد. نگهبان خيزي برداشت به سمت او و با صدايي که از شدت اضطراب مي‌لرزيد، گفت: «افشردي! اوضاع روبه‌راهه. فقط تو رو خدا يه کم سريع‌تر.»
افشردي گفت: «خيلي خوب. تو برگرد سر پُستت.»
بعد به سربازها اشاره کرد به دنبالش بروند.
آنها با سرعت از مقابل دفتر سرگرد گذشته، به طرف دفتر آموزش رفتند.
نگهبانان دکل‌ها، هم محيط اطراف را زير نظر داشتند، هم سربازان گروه افشردي را.
نگهبان دفتر نگران تمام شدن مجلس بزم سرگرد بود. اگر مجلس به پايان مي‌رسيد، سرگرد نوچه‌ها را مرخص مي‌کرد تا به آسايشگاه برگردند. بعد خودش با سرگرد در محوطه قدم مي‌زد و سيگار مي‌کشيد. در اين مواقع، نگهبان هم با ده قدم فاصله بايد به دنبالشان مي‌رفت و به محافظت از آنها مي‌پرداخت.
ـ نگهبان!
اين فرياد سرگرد بود که چهار ستون بدن نگهبان را لرزاند.
ـ نگهبان! کدوم گوري هستي پدر سوخته!
نگهبان در حالي که به داخل دفتر مي‌دويد، با صدايي لرزان داد زد: «اومدم قربان!»
وقتي وارد دفتر شد، رنگش پريده بود. پا کوبيد و نفس‌نفس زد.
سرگرد مستانه پرسيد: «هواي بيرون چطوره گوگولي؟ حال مي‌ده يه کم قدم بزنيم و صفا کنيم يا نه؟»
نگهبان با شرم و خجالت گفت: «بـ بله قربان!»
اما ناگهان به ياد گروه افشردي افتاد و با دستپاچگي ادامه داد: «اِ، ولي قـ قربان چيزه... يه کمي باد هست!»
سرگرد که حسابي هواي مزاح به سرش زده بود، پريد وسط حرف نگهبان و گفت: «يعني مي‌گي هوا کم‌باده؟ هاه هاه ها...»
نگهبان گفت: «نه قربان. منظورم اينه که شما عرق دارين قربان. اگر خداي نکرده باد به پيشوني‌تون بخوره، ممکنه بچايين.»
سرگرد باز هم به مزاح گفت: «من ديگه عرق ندارم، هرچي داشتم زدم تو رگ.»
و باز هم زد زير خنده. آنگاه ادامه داد: «خيلي خوب پس تا عرقم خشک بشه، به گزارش روزانة سروان گوش مي‌دم. تو هم بدو برو بيرون گوگول مگولي. بدو يالّا.»
نگهبان پا کوبيد و گفت: «چشم قربان!»
بعد سراسيمه خارج شد.
سروان بادي به غبغب داد و گفت: «قربان! کل پادگان زير نظر اين سه نوچه مي‌چرخه. سربازهاي کرد حق ندارن بدون اجازة کاک فايق آب بخورن.»
فايق پا کوبيد. سروان ادامه داد: «سربازهاي ترک منتظرن اياز بگه بمير، مي‌ميرن!»
اياز هم پاکوبيد. سروان نوچة سومش را نشان داد و گفت: «نظرعلي هم کافيه سه تا سوت بزنه، هرچي سرباز لُر تو پادگانه، مثل اجل معلق به خط مي‌شن.»
سرگرد سري تکان داد و گفت: «خوبه، خوبه. ولي تکليف بقية سربازها چي مي‌شه؟ همه که مثل اينا گري گوري نيستن.»
سروان پاسخ داد: «بقيه يا بايد به يکي از اين سه دسته بپيوندن و يا زير دست و پاي اين سه دسته له مي‌شن. نه غذايي بشون مي‌رسه و نه پوشاکي. هر روز از دست يکي کتک مي‌خورن، بدون اين که کسي به دادشون برسه.»
سرگرد پوزخندي زد و گفت: «بيچاره ننه‌مرده‌ها! حالا ببينم، سربازي داريم که اين‌قدر بدبخت باشه؟»
سروان فکري کرد و گفت: «بله قربان. البته بيشتري‌ها به اين سه گروه پيوستن. ولي يه دانشجو هست، سربازا اسمشو گذاشتن دکتر. خاک بر سر، دانشگاهو رها کرده اومده سربازي!»
سرگرد پنجة دستش را به هوا کوبيد و گفت: «خاک عالم! احمق ديده بودم، اما نه به اين غليظي. لابد از اون مخ‌هاست که در اثر خرخوني مخ‌شون چِت کرده و زدن به کُلَشي!»
سروان خنديد و گفت: «اي ولّا. دقيقاً همين طوره که حضرتعالي فرمودين. حتي من بعضي وقت‌ها ديدم سربازهاي بي‌سواد دورَش مي‌کنن و سربه‌سرش مي‌ذارن.»
نوچه‌ها نگاهي به هم انداخته، حرف سروان را تاييد کردند.
سرگرد که خوشش آمده بود، يک سيگار برگ به لب گذاشت. سروان با سرعت جلوي او زانو زد و برايش فندک کشيد. سرگرد سيگارش را روشن کرد، دود غليظ اولين پکش را فوت کرد تو صورت سروان و گفت: «با اين حساب، خيلي نمايشگاهه!»
سروان پرسيد: «چي قربان؟»
سرگرد گفت: «اون دکتر ببو ديگه. تو چقدر خنگي!»
بعد هردو زدند زير خنده. سرگرد ادامه داد: «دوست دارم ببينمش. يه شب بيارش يه خورده بخنديم.»
ـ چشم قربان. همين فردا شب. مي‌دونم خيلي خوش مي‌گذره!
نگهبان‌هاي بالاي دکل‌ها اين پا و آن پا مي‌کردند. آنها دفتر آموزش و دفتر سرگرد را زير نظر داشتند. هيچ‌کس جلوي دفتر سرگرد نبود.
درِ دفتر آموزش باز بود. نگهبان سراسيمه از دفتر آموزش خارج شد، نگاهي به اطرافش انداخت، بعد عجولانه خودش را مقابل دفتر سرگرد رساند. اول از پنجره به داخل سرک کشيد، بعد شروع کرد به قدم زدن.
بچه‌هاي گروه افشردي داشتند با ماژيک بر روي کاغذ فيلي اعلاميه مي‌نوشتند. افشردي که محوطه را زير نظر داشت، گفت: «خوب بچه‌ها، ديگه کافيه. الان سرگرد و سروان مي‌آن بيرون. زود باشين راه بيفتيم که خيلي کار داريم.»
نگهبان‌هاي دکل‌ها، گروه افشردي را ديدند که يکي يکي از دفتر آموزش بيرون آمده و با راهنمايي افشردي، هرکدام به سمتي رفتند. آنها اعلاميه داشتند.
کل نيروهاي پادگان، از درجه‌دار گرفته تا آشپز و سرباز ـ همه ـ به خط شده بودند. سرگرد مثل ماري زخمي به خود مي‌پيچيد و زير لب زوزه مي‌کشيد. ترس و وحشت چنان بر سربازها سايه افکنده بود که مي‌خواست قلبشان را از کار بيندازد.
زمين صبحگاه به قدري ساکت و آرام بود که حتي صداي نفس کشيدن سربازها هم شنيده مي‌شد.
نوچه‌ها سرِ ستون اقوام خود ايستاده بودند. سروان براي دلداري سرگرد، گاه و بيگاه به نوچه‌ها اشاره مي‌کرد تا يکي از سربازها را تنبيه کنند. آنها يکي از سربازها را نشان کرده، به بهانة چرخاندن چشم و خاراندن سر، زير مشت و لگد مي‌گرفتند.
سروان هم بدون معطلي مي‌گفت: «بازداشتش کنين. کار همين پدرسوخته است. من پدر تک‌تک شمارو درمي‌آرم. حالا ديگه سربازها رو تشويق به فرار از سربازخونه مي‌کنين؟ اونم به فرمان کي؟ خميـ...»
وقتي سروان مي‌خواست اسم خميني را بر زبان بياورد، انگار قفل دهان سرگرد به يک‌باره باز شد. مثل ملخ از جا پريد و فرياد کشيد: «خفه شو سروان! تا حالا هيچ‌کس جرأت نکرده اون اسمو تو پادگان من به زبون بياره. فرمانده اين پادگان منم، من! مورچه تو اين پادگان جابه‌جا بشه، من مي‌فهمم. من مادر همه‌تونو به عزاتون مي‌شونم. مگه ديشب نگهبان‌ها مرده بودن که تو پادگان من اعلاميه چسبيده؟ نکنه کار اجنّه و از ما بهترون بوده؟ حتي اگه کار اونا هم باشه، نسل اجنّه و از ما بهترونو برمي‌داريم... سروان بي‌عرضه!
ـ بله قربان!
ـ بله و زهرمار. همة نگهبان‌هاي ديشبو بازداشت کن.
ـ چشم قربان.
سروان ترس از اين داشت سرگرد سکته کند و خونش گردن او را بگيرد. کفِ سفيدي از گوشه‌هاي لب سرگرد بيرون زده و سفيدي چشمانش را خون فراگرفته بود. عصبانيتش در حدي بود که کنترل بدن خودش را نداشت. نه مي‌توانست در يک‌جا بايستد و نه اعضا و جوارحش را از پريدن و لرزيدن منع کند. ديوانه‌وار عرض سه متري سکوي جايگاه را با قدم‌هاي بلند طي مي‌کرد، فرياد مي‌کشيد، با صداي بلند بد و بيراه مي‌گفت و مدام دستور صادر مي‌کرد.
ـ آهاي سروان گيج و بي‌خاصيت! زود اون نوچه‌هاي مفت‌خور و لندهورو بفرست برن تو آسايشگاه. هرچي دفتر و کتاب و دستخط پيدا مي‌کنن، بايد ظرف ده دقيقه براي من بيارن. من نامردم اگر تشخيص ندم اون اعلاميه‌ها دستخط کدوم بي‌پدر و مادره!
نوچه‌ها ديگر منتظر فرمان سروان نماندند. زود به طرف آسايشگاه دويده، خودشان را از شر سرگرد خلاص کردند.
سرگرد مي‌دانست از اين طريق هم نخواهد توانست مجرم واقعي را شناسايي کند. چرا که نه تجربة اين کار را داشت و نه دستخط خرچنگ قورباغة اين همه سرباز قابل تشخيص از هم بود. پس ناگزير بود براي زهرچشم گرفتن هم شده، چند نفر را شانسي انتخاب کرده، تخلف را به گردنشان بيندازد. اين طوري هم غائله به نفع خودش تمام مي‌شد، هم خبر به مقامات بالا درز پيدا نمي‌کرد و کار به جاهاي باريک نمي‌رسيد.
سرگرد راه افتاد به ميان صفوف سربازان. سروان و دو نفر از محافظين هم به دنبالش روانه شدند. سرگرد از همان ابتدا، قيافه‌ها را يکي يکي وارسي کرد. او به دنبال چهره‌اي مي‌گشت که مظلوم‌تر و بي‌زبان‌تر از بقيه باشد و تنبيهش دردسري نيافريند. با همين ويژگي چند سرباز بي‌زبان را شکار کرد و با کشيده و سينه‌خيز و اضافه خدمت تنبيه نمود. بعد رسيد به افشردي.
افشردي جسورانه سر و گردنش را بالا نگه داشته بود. افراشتگي سر و گردن او در ميان آن همه سر و گردن فرو افتاده، تابلو بود. سرگرد انتظار داشت وقتي به او مي‌رسد، مثل همه سر و گردنش را پايين بيندازد و رنگ ببازد. اما افشردي انگار اصلاً حضور او را احساس نمي‌کرد.
سرگرد به شدت عصباني شد. کشيدة محکمي بر صورت او نواخت و فرياد کشيد: «خبردار!»
همه خبردار ايستادند. افشردي از جايش تکان نخورد. سرگرد از هيبت او يکه خورد. احساس کرد دست به عمل خطرناکي زده. لحظه‌اي درنگ کرد. بعد دهانش را به گوش سروان چسباند و آرام پرسيد: «اين کيه؟»
سروان لبخندي زد و گفت: «قربان! اين ننه مرده، همون آقاي دکتره!»
سرگرد پوزخندي زد و گفت: «همون دانشجوي خل و چل؟»
سروان سري به علامت تاييد تکان داد و گفت: «بله قربان!»
سرگرد پرسيد: «پس چرا اين طوري قيافه گرفته؟ مارو باش خيال کرديم با پسر تيمسار طرف حسابيم. زپرتي!»
بعد چند بار دور افشردي چرخيد، تحقيرآميز سر تا پايش را نگاه کرد و با صداي بلند خنديد. در طول اين مدت افشردي اصلاً نگاهش نکرد.
کم‌محلي او رفته‌رفته داشت سرگرد را عصبي مي‌کرد. سرگرد براي اينکه فاتحانه از او بگذرد، رو به سروان گفت: «اين دکتر خنگ فقط به درد خنده مي‌خوره. شب بيارش دفتر يه کم سر به سرش بذاريم و بخنديم.»....