تازه ها

نظرات ()

نشسته بودم روی پله ها و به این فکر میکردم که دنیا چقدر جای لعنتی یست . دلم میخواست دانه به دانه پله هارا غلت بزنم و مطمئن شوم که روی هرکدامشان یکی از استخوان هایم خرد میشود . دلم میخواست تا پله ی آخر ، جمجمه ام هم خرد و خاکشیر بشود . دلم میخواست وقتی به پایین پله ها رسیدم همه چیز تمام شده باشد