تازه ها

نظرات ()

کلاس پنجم بودیم که میم را بردند مدرسه ی بچه پولدار ها . نه اینکه پولدار باشندها . نه ... فقط پدرش فکر کرده بود اینطوری دخترش در آینده کاره ای میشود . اول مهر ، لباس های نو و دست نخورده ام را تن کردم و از زیر قران رد شدم و دویدم و زنگ خانه شان را زدم . مادرش آمد دم در . گفت میم مدرسه اش را عوض کرده ، نمیدانم چطور بیانش کنم تا به عمق ماجرا پی ببرید ، اصلا نمیشود . من آن روز ، توی سن یازده سالگی فهمیدم که نباید به کسی وابسته بشوم . البته نه به این سادگی ... بلاخره خداحافظی کردم و راهی مدرسه شدم . چه راهی شدنی ... تا خوده خوده مدرسه اشک ریختم . آن قدر که مقنعه ام که آن سال قرار بود آبی آسمانی باشد تا مدرسه پر از لکه شده بود . توی مدرسه هر چه گفتند چه شده ، چیزی نگفتم . تا چند روز وضع همین بود . بدی ماجرا این بود که هر روز صبح باید میم را میدیدم که سوار سرویس میشود و به جایی میرود که من نمیروم . کم کم فراموشش کردم یا نه ، از سر حرص دیگر حتی نگاهش نکردم . میدانستم مقصر نیست ولی دیگر دوست نداشتم ببینمش ...تا یکسال همین روال ادامه داشت و حتی سال های بعدش که دوتایی میرفتیم مدرسه ی شاهد . دیگر به هیچکس وابسته نشدم . حتی یاد گرفته بودم که خودم را از دوستانم بگیرم . به راحتیِ یک دعوا !