تازه ها

نظرات ()

دارم فکر میکنم اگر کامپیوترم به جای اینکه رو به یک دیوارِ سفید و سردِ بی حالت بود کمی اقبال داشت و مثلا می افتاد روبروی یک پنجره ی چوبی که پیچک ها قابش گرفته اند و لبه اش را گلدان های کوچولوی شمعدانی و حسن یوسف پر کرده اند زندگی چطور میگذشت ؟ اگر من یک آبپاشِ کوچک نارنجی داشتم که وقت عصبانیت بجای فریاد زدن به گلدان های دوست داشتنی ام آب بدهم ... یا مثلا اگر یک بوته ی امین الدوله کمی محبتش گل میکرد وخودش را تا طبقه ی دوم که منم ، بالا میکشید و یکی دوتا از آن گل های سفید و زرد خوشبویش را ، مثل یک نامه ی عاشقانه از لبه ی پنجره به اتاقم پرت میکرد و من هر از گاهی که دلتنگی به سراغم می آمد میرفتم و یکی دوتا از گل هایش را میچیدم و با ناخون کاس برگش را کمی زخمی میکردم و شهد شیرینش را میچشیدم و بعد میگذاشتمش لای دفترم باز هم میگفتم این دنیا ، پر از هیچ است ؟، اگر پرده ی اتاقم بجای این ساتنِ سنگین ِ زرشکی ، یک پرده ی نخیِ قدیمی، مثل پرده های قدیمی مادربزرگ بود که رویش طرح گل های بنفش داشت و برگ های سبزِ خوشرنگ که آدم را یاد یک باغِ گلِ بهشتی می انداخت ... آنوقت هم می آمدم اینجا از دلتنگی بنویسم ؟ از اینکه حالم خوش نیست ؟ از اینکه دیگر توان این را ندارم که یک صبح دیگر را بیدار شوم و به این وبلاگ و به این نوشته ها وبه این دنیا سلام کنم ؟