تو از خاکی و به خاکی بودنت ببال

تازه ها

تو از خاکی و به خاکی بودنت ببال

نظرات ()

 

 

بر تل خاکی نشسته بودم که خدا آمد

 

و کنارم نشست

 

گفت مگر کودک شده ای که با خاک بازی میکنی

 

گفتم نه ولی از بازی آدمهایت خسته شدم

 

همان هایی که حس میکنند هنوز خاکم و روح تو در من دمیده نشده

 

من با این خاک بازی میکنم تا آدمهایت را بازی ندهم

 

.

 

 

 

خدا خندید

 

پرسیدم خدا چرا از آتش نیستم تا هرکه قصد بازی داشت را بسوزانم

 

خدا اما ساکت بود گویا از من دلخور شده بود…

 

گفت : تو را از خاک افریدم تا بسازی نه بسوزانی

 

 تو از خاک از عنصری برتر ساختم از خاک ساختم

 

که با آب گل شوی و زندگی ببخشی

 

از خاک که اگر آتشت بزنن باز هم زندگی میکنی

 

با خاک ساختمت تا با باد برقصی،

 

.

 

 

 

.

 

تو را ازخاک ساختم تا اگر هزار بار آتش و آب باد تو را بازی داد

 

تو برخیزی سر بر آوری در قلبت دانه عشق بکاری

 

و رشد دهی و از میوه شیرینش لذت ببری تو از خاکی و به خاکی بودنت ببال…..

 

و من هیچ نداشتم برای گفتن به خدا

 

.