دیوانگی محض

تازه ها

دیوانگی محض

نظرات ()

دلبستم به قلب بی وفای تو ، تنها من بودم که سوختم در راه عشق تو

تنها من بودم که با قلبی پر از حسرت اینک تنها مانده ام و هیچ نفسی ندارم

مثل برگی خشکیده ام ، هیچگاه خودم را اینگونه پریشان و خراب ندیده ام

مثل ستاره ای خاموشم ، حس میکنم در دنیا نیستم و بی هوشم

مثل کویری خشک  آرزویم قطره بارانی از جنس محبت است

این روزگار من است ، قلبم به چه روزی افتاده است

نمیخواهم بشنوم نوای دلم را ، نمیخواهم به یاد بیاورم گذشته ی پر از غمم را

نمیخواهم تکرار خاطره ها را ، بگذار اینگونه باشد  

که نه من تو رامیشناسم و نه قلبم تو را

بگذار  با خودم بگویم که هیچ اتفاقی نیفتاده ، با شکست روبرو نشده ام ،  

یا تا به حال عاشق نشده ام!

کاش میشد خاطره ها میسوخت ، لحظه هایی که سرم بر روی شانه هایت بود ،

دستم درون دستهایت بود ، لحظه هایی که در کنارت قدم میزدم ،  

هر شب با صدای تو به خواب میرفتم ،

کاش میشد همه اینها از خاطرم محو میشد ، تا دیگر دلم در حسرت آن روزها  

نمیسوخت ، قلبم چشم به آمدنت نمیدوخت

یعنی میشود همه چیز را از یاد ببرم ، یعنی میتوانم فراموشت کنم ؟

یعنی میتوانم برای همیشه بی خیالت شوم ، آرام باشم و آرام  نفس بکشم

مدتیست بدجور حالم خراب است ، فکر کنم دیوانگی محض است  

که هنوز قلبم عاشق قلب بی وفای تو است