فرجام [قسمت اول : شنل قرمزی]

تازه ها

فرجام [قسمت اول : شنل قرمزی]

نظرات ()

دخترک با تمام توانی که برایش مانده بود میان درختان انبوه کاج سوزنی جنگل می دوید . هر از گاهی بر می گشت و پشت سرش را نگاه می کرد ، نفس نفس می زد و ادامه می داد . گاهی از شدت درد ، سبدی را که در دست داشت ، روی زمین می گذاشت و پهلویش را با دست هایش می گرفت تا درد - شاید - تسکین پیدا کند . شنل سرخش مانند دریایی از خون موج می زد و گاهی زیر پایش گیر می کرد و او را بر زمین گلی جنگل می انداخت و لباسش گلی می شد .

چند ردیف کلوچه ی زنجبیلی را منظم و مرتب در سبد حصیری با سلیقه می چیند و رویشان را با دستمال پارچه ای سفید رنگی که در گوشه ی چپش گلدوزی دارد ، می پوشاند . دستهایش را می شوید و با پیشبندی که بر تن دارد خشکشان می کند و دخترش را صدا می زند . دختر با کمی تاخیر می آید و از مادرش می پرسد که چه کاری با او داشته . مادر در حالی که با شدت بینی اش را می خاراند ، به سبد حصیری اشاره می کند و دختر متوجه می شود باید تا خانه ی مادربزرگ برود . قیافه اش درهم می رود اما چاره ای جز اطاعت ندارد . از مادرش چند دقیقه وقت می گیرد تا آماده شود و سبد را ببرد . می رود در اتاقش لباس هایش را عوض می کند و مدتی در آینه به خودش خیره می شود و افکارش پرواز می کنند و در نهایت تبدیل به قطره ی اشکی می شوند که از صورتش پایین می لغزد .

پشت بوته های کنار یکی از بلندترین کاج های جنگل پنهان شده . کلاهش را بر سرش محکم می کند و تفنگ دو لول بلندش را پر می کند و منتظر می شود . مدتی منتظر می شود و وقتی از منتظر بودن خسته می شود ، سیگاری در می آورد و بر لب می گذارد اما هر بار کبریت را روشن می کند ، باد خاموشش می کند و حتی با دست پوشاندن شعله ی کوچک کبریت فایده ندارد . شکارچی پیر بی حوصله سیگارش را با عصبانیت بر زمین می کوید و دستش را در جیب می کند که ناگهان صدایی از دور می شنود . گوش هایش را تیز و سلاحش را آماده می کند .

دخترک وقتی مطمئن می شود که دیگر تعقیب نمی شود روی یکی از سنگهای بزرگ می نشیند تا نفسی تازه کند . صورت عرق کرده و خسته اش اشک هایش را استتار کرده اند . سنجاب ها دورش جمع نمی شوند و پرنده ها بالای سرش پرواز نمی کنند و از خطر مطلع نمی کنندش . پری پیر با چوب دستی جادویی اش نمی آید تا زخم هایش را درمان کند و لباسش را تمیز . شاهزاده اش از پشت کاجی که رو به رویش نشسته بیرون نمی آید تا او را در آغوش بگیرد و با بوسه ای از خواب بیدار کند . اما دخترک همه ی این خیال ها را عاشقانه دوست دارد .

مادربزرگ نگران پشت پنجره ی بزرگ اتاق ایستاده و متفکرانه به جنگل می نگرد . عینکش را بر می دارد و چشمهایش را می بندد و با دستهایش نرمش می دهد ، به سمت تلفن می رود و به دخترش زنگ می زند .

شکارچی از جایش بر می خیزد و آرام آرام به سمت صدا می رود . گرگ بزرگی را می بیند که آرام و بی صدا به چیزی که از چشم صیاد مخفی است ، نزدیک می شود . سلاحش را در دست می گیرد . نفس عمیقی می کشد و چشمهایش را می بندد . به هر چیزی که اعتقاد دارد و شاید خدا یکی از آنها باشد ،  فکر می کند و کمک می خواهد . سلاح را به سمت گرگ نشانه می رود . بالای جسد گرگ حاضر می شود و لبخند غرورآمیزی بر لب دارد . با طنابی که بر کولش حمل می کند ، پوزه ی گرگ را می بندد و دنبال خودش به سمت خارج از جنگل می کشاند . رسالتش - حداقل امروز- به پایان رسیده است .

صدای در را می شنود . خدا را شکر می کند . در را باز می کند . نوه اش را در آغوش می گیرد و او را به داخل هدایت می کند و سبد را از او می گیرد و روی میز قرار می دهد و او را روی صندلی چوبی که موریانه ها یکی از پایه هایش را خورده اند و حسابی لق می زند ، می نشاند و می رود تا برایش آب پرتقال بیاورد . دخترک شنل سرخ رنگش را از سر می گیرد و موهایش را باز می کند و روی صورتش می ریزد تا اشک هایش هویدا نشوند . مادربزرگ با دو لیوان آب پرتقال می آید و چند کیک از سبد می آورد تا با نوه اش صحبتی داشته باشند . به شوخی یا به جدی - مثل همه ی مادربزرگ ها - می گوید : " دیگه وقتشه سر و سامونی به خودت بدی نوه ی گلم " . " مادربزرگ قیافه تون امروز یه ذره تغییر نکرده ؟ " دخترک با صدایی گرفته و خسته و کمی وحشت زده می پرسد . " هه هه هه ، چه حرفایی می زنیا دخترجون ، معلومه که تغییر کرده ، کلی با دیدن تو جوون شدم " .

آرام آرام به در نزدیک می شود . نفس عمیقی می کشد و در را به سرعت باز می کند . مادر در حالی که با شدت بینی اش را می خاراند . رویشان را با دستمال پارچه ای سفید رنگی که در گوشه ی چپش گلدوزی دارد ، می پوشاند . سیگارش را با عصبانیت بر زمین می کوید و دستش  را در جیب می کند . مادربزرگ قیافه تون امروز یه ذره تغییر نکرده ؟  پهلویش را با دست هایش می گرفت تا درد - شاید - تسکین پیدا کند . افکارش پرواز می کنند و در نهایت تبدیل به قطره ی اشکی می شوند که از صورتش پایین می لغزد ... وارد خانه می شود . مادربزرگ و نوه اش بهت زده به او نگاه می کنند . دستمال روی سبد را کنار می زند ، کلوچه ها را یکی یکی بیرون می اندازد و کیسه ی مشکی رنگ را در می آورد . حالا دخترک باقی عمر در زندان زندگی می کند ...