خون بهای دختر آقای دیانتی [جلد اول]

تازه ها

خون بهای دختر آقای دیانتی [جلد اول]

نظرات ()

جوان - مردد - جلوی در قهوه خانه ایستاده بود و سیگاری بر لب داشت - خاموش - به زمین خیره شده بود . همهمه ی داخل قهوه خانه در پس ذهنش مانند نجوایی آرامش دهنده می نمود و گاهی صدای بلندی او را به خود می آورد . " عباس ، یه قلیون بده میز سه " . " ممدآقا باز این زغالتون خاموشه که ... ای بابا " . جوان - مصمم - سیگار را از لب گرفت و به زمین انداخت - نماد : خشم و ثروت  - و پس از وارسی اجمالی اطرافش و چشم در چشم شدن با دختری که مسافر تاکسی بود - نماد : شهوت - وارد قهوه خانه شد .

ناگهان همهمه که تا انگار نجوایی بیش نبود زبانه کشید و شعله ور شد . سمت چپش میز چوبی نسبتن بزرگی قرار داشت که قسمتی از شیشه ی رویش شکسته بود و زیر شیشه ی شکسته تکه روزنامه ای به چشم می خورد که حاوی مطلبی در باب قتلی بود که سالها پیش جلوی در قهوه خانه اتفاق افتاده بود . " شب خونین قهوه ی خانه ی حسن آباد " . مردی پشت میز نشسته بود میانسال و لاغر با پوستی که انگار سمباده رویش کشیده باشند و پیراهن آبی رنگی که کثیف و مندرس می نمود . لبخندی به لب داشت که مصنوعی تر از گل هایی بود که سالها مادربزرگش - مرجع ضمیر : جوان - در گلدان چوبی بزرگی روی بخاری خانه ی خیابان هاشمی نگاه می داشت . " میز خالی نداریم رئیس " . نگاهش به جمعیت ، قلیان و انتهای قهوه خانه بود . " حواست هس رئیس : می زه خا لی نه دا ریم . بیرون وایسا می گم عباس صدات کنه " . " با حسین کار دارم ، میز نمی خوام " . " کدوم حسین ؟ " . " مگه چندتاشو اینجا نگه می داری ؟ " . " خیلی واسه کار باهاش اوتوکشیده ای مامانم اینا " . " تو هم داری با زر زرات وقتمو می گیری ، میز آخری جلوی دسشویی می شینه دیگه ؟ " . با نگاهی خصم و خشم آلود و صدایی خطاب به عباس : " عباس ، رئیس رو راهنمایی کن کنج ، کار داره " . با لحنی کنایه گونه " ای به چشم سرور خودم "

عباس جوان را از میان میز های مملو از جانی - در اینجا هر دو معنی مورد نظر است : 1- جان دار 2- جنایت کار -  به انتهای قهوه خانه هدایت کرد . نگاه حسین از به پرادوی مشکی بود که آن سمت خیابان پارک شده بود . منتهی میدان دیدش به واسطه ی "ه" ی برچسب بزرگ "قهوه خانه" که روی شیشه ی بزرگ مغازه چسبیده بود ، تنگ بود . بدون منحرف کردن نگاهش قندی از قندان آب طلا که رویش شاه قاجار لبخند به لب تماشا می کرد ، برداشت و در استکان کمر باریک سرخ رنگی که شاه قاجار رویش کلاه بلندتری تا قندان داشت و بخار چای از رویش بر می خاست ، زد و چای مثل خوره به قند افتاد و سپس قند را در دهانش کرد و چای را در نعلبکی ریخت و رویش دمید و بالا کشید . " ماشینته ؟ " منتظر جواب نشد و " قشنگه " را هم اضافه کرد . موهایش بلند و فر بود و کمی از جلویش ریخته بود که اقتضای جنایت و اکتفای رفاقت و قبول عام است . ریش هایش ناشیانه با ماشین کوتاه شده بود . سبیلش بلند و پرپشت و پرده ای تیره تر از موهایش بود . " ببین بچه ، من اینجا نمی شینم که سوسولای شاسی بلند سوار اوتوکشیده ای مثه تو بیان و یه پولی بدن که رقیب عشقیشونو خط خطی کنم . گرفتی ؟ " . " منم واسه ی همچین چیزی نمی کوبم از تجریش بیام حسن آباد " . جوان دستش را در جیبش فرو برد و عکسی بیرون آورد و به سمت حسین گرفت و حسین که نگاهش را همچنان به بیرون دوخته بود ، زیرچشمی نگاهی کرد و عکس را دید . ناگهان با شتاب صورتش را چرخاند به سمت جوان و خطی که چاقو از بالای ابروی چشم چپش تا زیر چشمش می آمد نمایان شد و " این که اصغر لوطیه " . " آره . خط خطی کمشه و اگه مشکلت پوله ، دو برابر دیه ش رو بهت می دم " . " خیلی دست و دلبازی بچه ، اینجا همه زیر دیه می دن چون خودشون بلدن آدم بکشن صرف نمی کنه بیشترش " . " آره منم بلدم ، تا حالا نکشتم ولی بلدم ، اما این عوضی ارزششو نداره " .

" گناهش چقد می ارزه ؟ "
جوان لحظه ای درنگ کرد . " به اندازه ی یه تجاوز ... به خواهرم "

تقدیم به مسعود کیمیایی
Bill
تقدیم می کند :
"خون بهای دختر آقای دیانتی "

دخترجوان در حالی که با یک دست لیوان آب پرتقال را از روی میز برمی دارد و با دست دیگرش کوله پشتی اش را نگاه داشته که نیفتد ، بلند می گوید : " عفت خانوم ، من دیرم شده ، بابا بیدار شد بهش بگو من خودم رفتم . " سپس آب پرتقال را یک نفس تمام کرد و بر قطره ای که روی مانتوی آبی نفتی اش ریخت لعنت فرستاد و با عجله به سمت در رفت . چیزی از رفتن دختر نمی گذشت که پسر از پله های طبقه ی بالا دوان دوان پایین آمد و " آتش ، آآآآ تش " . صدایی از سمت آشپزخانه بلند شد که : " پیش پای شما رفتن آرش خان . صبحانتون حاضره گذاشتم روی میز " . آرش به سمت میز رفت و یکی از دوازده صندلی را که دورش بود عقب داد و رویش نشست و مشغول شد . " عسل نداشتیم عفت خانوم ؟ " . " داریم ولی خانوم گفتن شما شیرینی زیاد می خورید قندتون می ره بالا ، گفتن براتون عسل و مربا نذارم " . " از دست مامان " . این را با صدایی گفت که عفت خانوم نشنود سپس از جایش برخاست و به آشپزخانه رفت و " عفت خانوم گفتی عسل کجاست ؟ " . عفت خانوم که در حال شستن ظرف های مهمانی دیشب که به مناسبت تولد بیست و پنج سالگی آرش و آتش برگزار شد ، بود ، برگشت و به سمت آرش : " شرمنده آرش خان ولی من اجازه ندارم بگم " . " ببین چیزه ، بابا بیدار شده ، برای اون می خوام" و همه ی خانواده ی دیانتی می دانند که عفت خانوم روی خواسته های "آقا" خیلی حساس است که این نیز پیشینه ای دارد که بیانش دردی از کسی دوا نمی کند .

وقتی آرش با شیشه ی عسل به سمت میز بازگشت ، آقای دیانتی آرام آرام از پله های طبقه ی بالا پایین می آمد و با پارچه ی کوچک آبی رنگی که در دست داشت ، شیشه ی عینکش که فریم گردی داشت را پاک می کرد و پس از به چشم زدن آن رو به آرش گفت : " خواهرت کجاست ؟ " آرش با بی حوصلگی عامدانه ای پاسخ داد : " نمی دونم اومدم پایین رفته بود . " . " مگه دانشکده نرفته ؟ پس چرا کوله پشتیش رو نبرده ؟ " . اشتباه راوی : دخترجوان در حالی که با یک دست لیوان آب پرتقال را از روی میز برمی دارد و با دست دیگرش کیف مشکی اش را نگاه داشته که نیفتد ، بلند می گوید ...

آتش دوان دوان به سمت X3 سفید رنگی که سر خیابان منتظر است می دود و درش را باز می کند و می گوید : " ببخشید دیر کردم ، خواب موندم " اما در لحظه ای لبخند شرمسارانه ای که بر لب داشت جای خود را به لبخند نگرانی داد که : " ببخشید اشتباه سوار شدم ، آخه منم منتظر یه همچین ماشینی بودم " . " نه اشتباه نیومدی ... بیا بالا " و آتش بالا رفت . بگذارید علتش را از چاقویی که به سمتش نشانه رفته بود بپرسیم یا از پسری که دست و پا و دهانش بسته و روی صندلی عقب انداخته شده بود ...