ســـــــــارا [جلد اول]

تازه ها

ســـــــــارا [جلد اول]

نظرات ()

از پله ها آرام آرام بالا میام . بی توجه به پیرمردی که روی آخرین پله نشسته و فال می فروشد . روی یکی از پله ها می ایستم تا سیگاری روشن کنم . باد نسبتن تندی می وزد . یقه ی بارانی ام را بالا می کشم و سرم را پایین می برم و دستهایم را حایل می کنم تا آتش خاموش نشود . پله ها به من و پیرمرد فال فروش - که چرت می زند از فرط بیکاری - خیره شده اند . می ایستم تا سیگارم را روشن کنم که از پشت مردی به من برخورد می کند و زیر لب فحش می دهد . سه سالی می شود که کسی از پله ها بالا نمی آید جز من .

- خوب خوابیدی ... خوب .

وقتی به پله ی آخر رسیدم . زیر لب گفتم که بیدار نشود و هرگز هم نشد . روی آخرین پله زیر سایه بان ایستادم تا باران سیگارم را خاموش نکند . آخری بود . پاکت خالی شده بود . نگاهم به پیرمرد بود که احتمالن یک فال هم نفروخته بود . اگه سیگار می فروختی دو پاکت می خریدم ... ته سیگار را پرت کردم پایین پله ها و به باران تن دادم .

چند قدمی برداشتم و صدای ناقوس کلیسای آن سمت خیابان مرا خواند و من ترجیح دادم پناه ببرم به سایه بان کیوسک روزنامه فروشی تا از اتفاقات نو مطلع شوم . از مردی که دشنه در قلب همسرش کرد و کیهان را در تسخیر خود در آورده بود . مردی که همشهری من بود .

- یه پاکت دان هیل بده ... 

- ( جنوبی است . احتمالن اهواز ) خوندی خبر رو ؟

- کدوم ؟

- همین مرده که زنشو کشته ... نچ نچ نچ ... میگن پای یه زن دیگه وسط بوده ...

- ( در حالی که از پاکت یک نخ بیرون می کشم ) خیلی مطمئن نباش .

- مطمئنم . با یه زن دیگه دیدنش همسایه هاش چند بار . روشن شد ؟

- ( دود ها را از بینی ام بیرون می رانم ) حسابی ...

سیگارم که تمام می شود راه می افتم به سمت پایین خیابان . سمت همان مسجد قدیمی که فقط مناره هایش مانده و صدای اذانی که معلوم نیست از کجا می آید و سقاخانه ای که تا چند وقت پیش کسبه با آبش وضو می گرفتند اما مدتی است که خشکیده . میرزا می گفت نشانه ی خوبی نیست ، کفاره ی گناهانتان را بدهید که گناه بزرگ در راه است . وقتی میرزا حرف می زد همه سرتاپا گوش بودند و وقتی می رفت کسی نبود که نگوید پیر شده خرافات می بافه ، توجهی بهش نکنین و میرزا رفت و گناه بزرگ از راه رسید .

کنار مسجد ایستادم . خواستم سیگاری روشن کنم . نشد . یعنی باد اجازه نداد و باران کمکش کرد . تند تر شده بود . بارانی به آن شدت سابقه نداشت . تمام دست فروش ها به تکاپو افتاده بودند که نایلونی ، سلفونی ، پارچه ای پیدا کنند اجناسشان خیس نشود . مردم می دویدند و برخی روزنامه ی صبح را روی سرشان گرفته بودند و روزنامه ی عصر هم که همه ی نسخه هایش خیس شده بود تا غلامعلی به خودش بیاید . آب خیابان را گرفت . سرهنگ محمدی که مدتی در ایتالیا در سفارت کار می کرد ، می گفت ونیز همین طوریه تازه شایدم عمق آبش کمتره و همه می دانستند غلو می کند . غلامعلی برگشت به شهرشان و سرهنگ محمدی فلج شد و ویلچر نشین شد و چند سالی گذشت و دوباره همان طور باران می آمد . 

در بارانی ام فرو رفتم . آرام آرام . کاملن خیس بودم . به فرش فروشی نصرالله خان رسیده بودم . هنوز هم بوی خاکستر می داد . هنوز هم بوی نم باران روی قالیچه های جلوی مغازه می آمد . سارا آمده بود . محسن شاگرد اوس کریم نانوا بهم خبر داد . رفتم سمت فرش فروشی . نصرالله خان نبود . سارا ایستاده بود دم در و سیگار می کشید . دو ماهی بود ندیده بودمش . یک دسته از موهای مشکی اش را روی صورتش دوانده بود . به روبرو خیره بود و من را نمی دید . شاید هم می دید . صدایش کردم . از بچگی با هم بزرگ شدیم تا دانشگاه او را برد پیش خودش . بغلم کرد . انتظارش را نداشتم . بوسیدمش . انتظارش را نداشت . ازدواج کردیم . انتظارش را نصرالله خان نداشت . سارا رفت . هیچ کس انتظارش را نداشت ...

[ادامه دارد ...]