ســـــــــارا [جلد دوم]

تازه ها

ســـــــــارا [جلد دوم]

نظرات ()

تمام مدت نصرالله خان تسبیح می چرخاند و جوری که همه بشنوند الله اکبر می گفت که یعنی : در شان ما نبود که برای تنها دخترمان عروسی نگیریم و پسر شما هم لایق خانواده ی ما نبود صرف اینکه سال ها پیش با دخترم همبازی بوده دلیل نمی شود که همسرش هم بشود و همه ی این ها معنی الله اکبر بود . عذرا خانوم بر خلاف همسرش خوشحال بود ، خیلی . از همان کودکی هم که با سارا بازی می کردیم مدام دورمان می چرخید و اسپند دود می کرد و آیت الکرسی می خواند و بر چشم بد لعنت می فرستاد . پنج دقیقه یک بار می رفت کنار مادرم می ایستاد و جوری که من و سارا بشنویم می گفت که چقدر به هم می آیند و من و سارا هم برای اینکه خوشحالش کنیم رو به هم می کردیم و می خندیدیم . محسن که همیشه گوشه گیر بود و کنجی پیدا می کرد و می نشست و زانوانش را در آغوش می گرفت و موهای بلند خرمایی اش را پشت گوشش می انداخت و گاهی سیگاری دود می کرد و همین رفتارش بود که تمام دختر های محل عاشقش بودند و به واسطه ی اینکه جواب سلامشان را گاهی می داده به هم فخر می فروختند ، کنار سعید ایستاده و گرم گرفته بودند و گاهی بلند بلند می زدند زیر خنده و من آن روز بود که فهمیدم محسن زیرچشمی لیلا - دختر جعفر قصاب - را می پاید و لیلا که مشخصن فهمیده بود با لبخندی جوابش را می داد و محسن هیجاناتش از جوابی که گرفته را به خنده های بلند در جواب سعید تبدیل می کرد .

از کل محل که انتظار داشتند دعوت شوند به جز خانواده ی ما و نصر الله خان ، فقط محمود آقای بقال و جعفر قصاب را وعده گرفته بودند . آن هم به خاطر این که سالها پیش نصر الله خان به جعفر قصاب مقروض می شود و جعفر هم مدارا می کند و او را زندان نمی فرستد و البته به محض این که وضع مالی نصر الله خان خوب می شود ، جبران می کند . محمودآقا هم دعوت کرده بودند چون دخترش را برای محسن نشان کرده بودند و زهی خیال باطل . محمودآقا مدام به زنش تذکر می داد که چادرت افتاده و از طرفی دخترش را هل می داد که برود کنار لیلا و نگار که هم صحبتشان شود . گویا آن ها هم محسن را نشانه رفته بودند . نگار ظاهرسازی می کرد . خوشحال بود اما همان وقت ها هم که بچه بودیم با این که سه سالی از ما بزرگتر بود با سارا لج بود. گاهی به سارا نگاه می کرد و لبخندی تحویلش می داد که معنی برات خوشحالم نمی داد منظورش این بود که همین از دستم برمیاد نه بیشتر . عاقبت عاقد - که به رسم نانوشته ای دیر کرده بود -  به من و سارا - با اشاره ی دست - گفت که بیایید جلو . شناس نامه هایمان را باز کرد . گفت اینجا و آنجا را امضا کن . و همه صلوات فرستادند . محسن سیگاری از جیبش درآورد و کبریتی کشید و تمام فرش های نصرالله خان سوخت . هنوز هم مغازه بوی خاکستر می دهد ...

کسبه دوان دوان و سطل به دست می رفتند از حوض مسجد آب پر می کردند و به سمت مغازه ی نصرالله خان می رفتند و هر چه قدر آب بیشتر می ریختند ، آتش تشنه تر می شد . نصرالله خان ایستاده بود دم در و نگاه می کرد . فقط نگاه می کرد . سعید اما اشک می ریخت . می دوید و به سمت مسجد و بر می گشت ، در دستانش سطلی هم نبود ، شاید می رفت دعا کند . من آن سمت خیابان جلوی قصابی جعفر ، در آغوشم سارا را که خون گریه می کرد دلداری می دادم . لحظه ای به راستم خیره شدم و پدر را دیدم . جلوی کلیسا بود . نگاه می کرد . آن روز احساس کردم لبخندی بر لب دارد . " کینه بد مرضیه ... " میرزا می گفت . پدر که همیشه با میرزا بحث داشت - و ما می گفتیم چون مسیحی است بیخودی لج می کند - آن روز فقط میرزا را با سر تائید کرد و رفت و داشت لبخند می زد مثل همیشه . محسن کنار میرزا نشسته بود و شعله ی قد کشیده را با چشمانش دنبال می کرد . میرزا خیره بود . " یادم نمیاد کاری کرده باشه که لایق این بلا باشه " تنها حرفی بود که آن روز زد .

باران تیز تر شده بود . به در خانه رسیدم . پاک خیس شده بودم و دلم سیگار می خواست . زنگ زدم . سارا دوان دوان آمد و در را باز کرد .

- چقدر دیر کردی امروز ... نمی گی نگرانت می شم ؟
- یه سری سفته بود که بابات دست سنگستانی داشت ، رفتم بازار پسش بگیرم ، تا الانم مغازه بودم فرشای بیرون رو می بردم تو که بیشتر از این خیس نشن .
- سعید مگه مرده ؟ شوهر من چرا باید همه ی کارای بابام رو بکنه ؟
و لبخند زد . قدم زنان به سمت اتاق و در حالی که بارانی خیسم را از تنم می گرفت ادامه داد :
- امروز چندتا از دوستای دانشگام اومده بودن برای تبریک . داشتن از حسودی دق می کردن که زن تو شدم .
بوسیدمش .
- برات قرمه سبزی درست کردم که دوست داری .
 این را گفت و رفت سمت آشپزخانه . تلفن زنگ زد .
 پدر بود .
- سارا ، من یه سر می رم خونه ی بابام کارم داره تا شام رو بکشی برگشتم .
- دیر نکنی . به اندازه ی کافی امروز انتظارت رو کشیدم .

سرم را بالا گرفتم که پنجره را نگاه کنم شاید سارا پشت پنجره باشد و باران چنان تند بود که نتنوانستم . محسن دوان دوان به طرفم آمد . نفس نفس می زد . از میان کلماتی که بریده بریده ادا می کرد فهمیدم که می گوید چه خوب شد دیدمت کارت دارم . با اشک و بغض توضیح داد که قرار است امشب برای لیلا خواستگار بیاید و این اولین باری بود که خودش قضیه ی لیلا را برایم تعریف می کرد و گفتم مگر شک دارد که لیلا جواب منفی می دهد و گفت که " خواستگاره چند سالی فرنگ تحصیل کرده ، فراک می پوشه و چند دفعه ای جلوی کلیسا دیدنش که با پدر صحبت می کرده و سعید می گه خیلی خوش بر و روئه و جواب مثبتش ردخور نداره " من که مطمئن بودم اگر هم لیلا جواب منفی بدهد ، پدر و مادر که دختر محمودآقا را نشان کرده اند رضایت نمی دهند به همین قدری اکتفا کردم که " جعفر به گبر و ترسا دختر نمی ده . خیالت تخت . بابا کارم داره من برم " و فهمیدم صبر نکرده من بروم محسن را با پیغام فرستاده : " داداش بابا میگه اون گناه بزرگ که میرزا ازش صحبت می کرد امشبه دیگه ؟ " گفتم : " بهش بگو آره " و تمام فرش های نصرالله خان سوخت . هنوز هم مغازه بوی خاکستر می دهد ...

[ادامه دارد ...]