ســـــــــارا [جلد سوم]

تازه ها

ســـــــــارا [جلد سوم]

نظرات ()

  از پنجره ی اتاقم طوری که کسی متوجه نشود ، حیاط را دید می زدم . همیشه بچه های ده دوازده ساله فکر می کنند که می توانند با گوش ایستادن متوجه همه ی مسائل بزرگتر ها شوند و حلش کنند و اصلن خودشان را بزرگ می پندارند ، حداقل پسر ها همیشه همین طور بوده اند . پدرم و نصرالله خان بگو مگو می کردند . نصرالله خان گاهی تند می شد و پدرم با نگاهی سمت درگاه خانه سعی می کرد آرامش کند . نمی فهمیدم چه می گویند یا چه شده است . سر آخر از حرکت دست نصرالله خان متوجه شدم که می گوید برو بابا و به سمت در رفت و محکم در را کوبید و محسن از خواب پرید و گریه کرد . گریه کرد و چه کسی فکر می کند اگر روزی در خانه ای را محکم بکوبد ، دار و ندارش شعله ور می شود و مجبور است آرام - از سر خجالت - دوباره برگردد و در آن خانه را بزند تا شاید برایش باز کنند .

سرهنگ محمدی ایستاده بود بالای صندلی چوبی بلوطی کهنه ای که میرزا رویش نشسته بود و همیشه فقط روی این صندلی می نشست و می گفت این صندلی جوابشو پس داده خوب چیزیه . جعفر قصاب هم که شاگردش را فرستاده بود کشتارگاه پی نخودسیاه آمده بود و کنار دست سرهنگ ایستاده بود . من هم روبه روی میرزا ایستاده بودم و سمت کلیسا خیره بودم تا ببینم پدر چقدر می تواند افسار کنجکاویش را مهار کند . میرزا تسبیح می انداخت و ذکر می گفت . تند و تند .همیشه وقتی خاطرش مشوش بود چنان می کرد . سرهنگ محمدی رو به من می گفت که یادش نمی آید که نصرالله خان کینه ای چنین ارزشمند در دل کسی کاشته باشد . جعفر قصاب هم با سر تائیدش کرد و من هم مختصر پاسخ دادم که یادم نمی آید . میرزا دست از ذکر گفتن برداشت و گفت : " کینه مثل بچه ی انسانه ، کوچیک متولد می شه اما رشد می کنه و بزرگ می شه و وقتی بزرگ شد خیلی عجوله که نشون بده چند مرده حلاجه " و دوباره ذکر گفت و بالاخره پدر آمد . در حالی که مطمئن بودیم چیزی نشنیده بنای مخالفت گذاشت که " نخیر آقا ، این کار ، کار بازاری جماعته ، حسود و طماع ، سه شاهی ازتون طلب داشته باشن سرتون رو می ذارن رو لبه ی جوب و ... " و با انگشتش گردنش را برید و جعفر قصاب پخ زد زیرخنده که سرهنگ به نشانه ی شماتت و حماقت نگاه تندی به او انداخت سپس رو به من کرد و پرسید : " خیال نداره آژان کشی کنه ؟ چند سال پیش یه قالیچه ی فکسنی ازش کش رفتن خونه ی تموم محل رو تفتیش کرد عاقبت دزدم گیر نیاورد ، این دفعه که دار و ندارش رفته نمی خواد کاری بکنه ؟ جالبه والا " و میرزا سر تکان داد و گفت : " سرهنگ راست میگه . نصرالله خان طرف کارش رو شناخته وگرنه الان محل جای سوزن انداختن نداشت از هجوم قانون " و پدر - که سومین نفری است که بعد از پدرم و نصرالله خان با این اسم خطابش می کنم - طبق معمول ساز مخالفتش را کوک کرد و گفت که : " نخیر آقا ، نصرالله خان می ترسه کار رو قانونیش کنه ، می ترسه طرفش بفهمه سر خانواده شم بکنه زیر آب " و جعفرقصاب هم بالاخره اظهار فضل نمود که : " شایدم می خواد شخصن انتقام بگیره "

افتاده بودم روی تل خاک و زار می زدم . متوجه حضور هیچ کس نبودم یعنی نمی خواستم باشم . دست محسن را که گاهی برای دل داری روی شانه ام می گذاشت محکم رد می کردم و جملاتی با مضمون بذار به درد خودم بمیرم تحویلش می دادم . نگار بهت زده ایستاده بود و گاهی بچه ی محسن را بغل می گرفت تا مادرش - لیلا - برود گوشه ای چیزی گیر بیاورد یواشکی بخورد که بتواند بچه را شیر دهد . همیشه نگران بودم خودم یا از اقوام ماه رمضان فوت کنند . زیر تیغ آفتاب بهشت زهرا آدم را از بهشت رفتن متوفی نا امید می کند . نصرالله خان کمرش شکسته بود و دستهایش را بر عصا و سرش را روی دست هایش تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود و احتمالن با خود می گفت که دیگر چه نیازی هست که به زندگی ؟ سعید خیلی دوست داشت مانند من روی قبر بدون سنگ خواهرش چنبره بزند و گریه کند اما انگار می دانست دردش چنان نیست که مال من است و خودش را کنار کشیده بود و در آغوش عذرا خانوم - که چنان بهت زده بود که هنوز اشکی نریخته بود - گریه می کرد . بی اختیار فریاد زدم : " ســـــــــارا "

از خواب پریدم . به شدت . خواب دیدم روی یک پل که از دو سمت که نگاه می کردم بی انتها می نمود ، ایستاده ام . سارا هم کنارم بود . به من لبخند زد و دوید و دوید و خودش را از روی پل پرت کرد پایین و من دویدم تا بگیرمش و نشد و زیر پل دریاچه ای بود چنان راکد که به سبزی می زد و سارا را بلعید و من بی اختیار فریاد زدم : " ســـــــــارا " و از خواب پریدم . سارا کنارم نشسته بود با چشمانی خمار از شدت خواب و فهمیدم که واقعن فریاد زده ام و بیدارش کردم . گیج بودم . حالتی که پس از خواب هایی که نیمه کاره تمام می شوند به آدم دست می دهد : نمی فهمیدم کجا هستم . نوازشم کرد و گفت آرام باشم که کنارم است و من لبخند زدم و پرسیدم : " ساعت چنده ؟ " و فهمیدم بزودی اذان می گویند . تا طلوع آفتاب بیدار ماندیم و من لباس هایم را عوض کردم و رفتم به سمت مخروبه ای که قبلن فرش فروشی نصرالله خان بود . رفتم داخل مغازه . سمت گاوصندوق . بازش کردم . چند تا سفته و وکالت نامه و مقداری هم پول نقد . چند باری هم اسم سنگستانی به چشمم خورد . همه را برداشتم و در یک پاکت چپاندم و خواستم که بروم سمت خانه ی نصرالله خان که دیدم محسن منتظرم ایستاده جلوی در مغازه .

از میان خاکستر ها رد شدم و مقداری لباسم هم کثیف شد و به محسن رسیدم و بهت را در چشمانش دیدم . گفتم : " نگفتم از پسش بر نمیای ؟ نگفتم برات زوده ؟ نگفتم بذار خود بابا تموم کنه ؟ مگه حرف گوش می دی ؟ یه دنده و لجباز . با مو بلند کردن سنت زیاد نمی شه ، تجربت هم همین طور . کی میخوای یه چیزایی رو بفهمی ؟ " پوزخند زد . عصبانی شدم . گفت : " تند می ری خان داداش - و خان داداش را به خاطر خطابه ی تندم با لحن کنایه آمیزی گفت - صب کن با هم بریم . یه مشکلی داریم " .

سرهنگ محمدی گفت : " نه ، از نصرالله خان گذشته این آکتور بازیا ، خودش انتقام بگیره ؟ نه تواناییش رو داره ، نه آدمشو " و پدر تائیدش کرد . یک باور عجیبی میان مردم شایع شده آن هم این که هر کس سرهنگ است لزومن بی دین و ایمان هم هست و به همین دلیل بود که پدر سرهنگ را تائید می کرد تا به خیال خودش حرص میرزا را در بیاورد . من گفتم : " اون جور که دیشب از میون حرفای نصرالله خان فهمیدم به چند نفری مشکوکه ، به همین خاطر هم خطر نمی کنه خودش بخواد انتقام بگیره ، ضمنن به همون دلیلی که پدر گفت هم نمی خواد پای قانون رو بکشه وسط ، مونده گیج و حیرون ، دو روزه از خونه در نیومده بنده خدا " در همین اثنا غلامعلی که سر خیابان رو به روی کلیسا دکه ی کوچکی دارد و روزنامه و سیگار می فروشد آمد تا روزنامه ی امروز را نشانمان بدهد . با کلی ذوق و شوق آمده بود سمت ما و یک صفحه ی روزنامه ای را بالا گرفت جوری که یک عکس کوچکی را ببینیم " عکس مغازه ی نصرالله خانه ، اون گوشه ی تصویرم شما وایستادی احسان خان ، اونم که کنارتونه سارا خانومه " و همه ی اینا رو با ذوق و شوق تعریف می کرد و مطمئنم جعفر قصاب هم به اندازه ی غلامعلی ذوق داشت که اخبار محله در روزنامه ی صبح چاپ شده .

- چه مشکلی داریم ؟؟

- دیشب که رفتم ترتیب مغازه رو بدم یکی قبل از من زحمتشو کشیده بود .

و دنیا روی سرم خراب شد .

[ادامه دارد ...]