آرزوی من

تازه ها

آرزوی من

نظرات ()

 یه روز میاد من و تو یه نی نی داریم.. کوچولوی کوچولو..انقدر که بلد نیست راه بره..پوشک میپوشه...۴ دستو پا میره... دستاشو میگیریم تا یکم وایسه...اما میفته... دیگه خسته میشی...دراز میکشی بغلش و داد میکشی عسل بابا کیه؟؟ اما نینیمون نمیتونه حرف بزنه...گنگ بهت خیره میشه...منم شاهد این صحنه هام... میگی بهت گفتم عسل بابا کیه هان ؟ ... حالا یه روز میاد دو سالش میشه...یکم حرف میزنه...لباسامو میپوشه و میگه بابایی خوشگل شدم..؟؟ میگی بچه این که لباسای خانوم منه... میگه بابایی بهش نگیا اما من لباساشو پوشیدم تا با تو ازدواج کنم... من میامو میگم نخیر نخیر قبول نیست...این شوهر منه...عشق منه...کسی حق نداره باهاش ازدواج کنه...مال خودمه... خودم پیداش کردم...به هیچکسم نمیدمش... میگی عیب نداره...این کوچولومیشه هووت...قبوله؟؟ من و نینیمون دوتامون جیغ میکشیم قبوووووله...بعدم میایم توبغلتو ماچت میکنیم... مطمئنم میرسه اون روز...منو تو بهترین مامان و بابای دنیا میشیم...عشقم