ِشعر از بهروز یاسایی

تازه ها

ِشعر از بهروز یاسایی

نظرات ()

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چندوقتی است که هرشب به تومی اندیشم

به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور

به همان سایه همان وهم همان تصویری

که سراغش زغزلهای خودم می گیری

به تبسم به تکلف به دل آرایی تو

به خموشی به تماشا به شکیبایی تو

به نفسهای تو در سایه سنگین سکوت

به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت

به همان زل زدن از فاصله دور بهم

یعنی آن شیوه فهماندن منظور بهم

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است

یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش

می توان یک شبه پی برد به دلداگیش

یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش

می توان پل زدازاحساس خداتادل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

آی بیرنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هرشبه تصویرتونیست؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو با آینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من! آن شبح شاد شبانگاه تویی