داستانك

تازه ها

داستانك

نظرات ()

دست بچم و كه حالا ماشالا قدش از منم بلندتر شده بود گرفتم بردم توي مجلل ترين و بهترين رستوران شهر. پاي ميز اردو بردمش و پرسيدم سالاد ميخوري؟ گفت:نه! گفتم: زيتون؟ -نه! -كارامل؟ -نه! -چى ميخواي؟ با چشماي هميشه سرتقش توي چشمام نگاه كرد و فقط نگاه كرد. گفتم سوپ؟ -نه! -سوسيس؟ -نه! -چي ميخواي عزيزم؟ با چشاى پر از هيچ نگاهم كرد و هيچي نگفت.
پرسيدم برات كباب سفارش بدم؟ -نه! -مرغ؟ -نه! -خورشت؟ -نه؟ -نميشه كه نهار نخورى؟ چشم دوخت توى چشمام و نگاه كرد...
دستمو ول كرد رفت توى خيابون و يه باميه خريد. كثافت از دستاي فروشنده ي دوره گرد قى ميكرد و پشه ها با فروشنده و باميه هاش عروسي گرفته بودند.
دو سه روز بعدشم از مسموميت مُرد. من حتى غمگين هم نشدم. همون روز توي رستوران وقتى هزينه ي تمام غذاها و دسرهاى خورده شده و نشده رو دادم؛ از سرآشپز خواستم تا قلبمو در بياره و باهاش فسنجون مورد علاقه ى پسرم رو بپزه و به جاش يه مشت نخود و لوبيا توى سينه ام گذاشتم.
حالم خوبه. پسرم نهارش رو خورده و مرده، و سراشپز براى غذاى مخصوص فردا، به يه كشف جديد رسيده...