گلوله های حقیقی // داستان کوتاه // طرحي براي فيلمنامه// نشر مجدد

تازه ها

گلوله های حقیقی // داستان کوتاه // طرحي براي فيلمنامه// نشر مجدد

نظرات ()

  

  گلوله هاي حقيقي

 

  هر روز صبح هنگام خروج از خانه، گلوله هايي كه به سمتم شليك مي شد را حس مي كردم، يعني در حقيقت صداي انها را مي شنيدم ولي متوجه نمي شدم چرا مسئولين شليك گلوله ها هر روز گلوله هاي مشقي به طرف من يا بقيه مردم  شليك مي كنند.

 بعد كم كم متوجه شدم  مردم عادي نيز به جمع شليك كنندگان گلوله هاي مشقي اضافه شده اند و روز به روز به تعداد شليك كنندگان گلوله هاي مشقي اضافه مي شد.

يك روز تصميم گرفتم دليل شليك گلوله ها را بفهمم به همين خاطر به سمت يكي از شليك كنندگان محترم رفتم و از او پرسيدم:

چرا گلوله مشقي به سمت من شليك مي كنيد؟

شليك كننده محترم جواب داد:

عزيزم اين گلوله ها حقيقي است، شما مرده ايد ولي خودتان خبر نداريد. اين گلوله ها مرده ها را از پاي در نمي آورند.

 

 

   از وقتي كه با مامور محترم شليك گلوله صحبت كردم احساس خوبي ندارم. به محل كارم رفتم و با همكارانم صحبت كردم . هيچ حركت و رفتاري كه نشان از مرگ من باشد نديدم و آنها مثل آدمهاي زنده با من رفتار كردند هر چند بعضي از آنها اسلحه هايشان را در مي آوردند و به سمتم شليك مي كردند. ولي معمولا بعد از شليك، دستي به پشتم مي زدند و سعي داشتند اظهار محبت كنند، حتي يكي از آنها گفت:

عزيزم اميدوارم هميشه مثل الان زنده و سر حال باشي.

عصر بعد از اتمام كارم وارد خيابان شدم. رفتار مردم با من نيز نشاني از مرده بودنم را نداشت جز  گلوله هايي كه بعضي از مواقع به سويم شليك مي كردند. تصميم گرفتم به روانشناس مراجعه كنم چون توي فيلم ها ديده بودم در اينجور مواقع بايد به روانشناس مراجعه كرد. به اولين مطب روانشناسي كه در مسيرم بود رفتم و از منشي او تقاضاي ملاقات با روانشناس را كردم. منشي گفت مي توانيد وارد اتاق دكتر شويد، مراجعه كننده ديگري نداريم. وقتي به سمت اتاق دكتر مي رفتم منشي اسلحه اش را بيرون آورد و به سمتم شليك كرد.

وارد اتاق دكتر شدم و ماجرا را براي دكتر شرح دادم، دكتر در حالي كه لبخند مرموزي بر لب داشت و قيافه اش جدي به نظر مي رسيد گفت:

عزيزم شما مرده ايد، ولي باور نداريد، شما مرگتان را باور نكرده ايد.

سپس اسلحه اش را در آورد و به سمتم شليك كرد.

 

 

   در آپارتمانم را باز كردم و با بي حالي خودم را روي كاناپه انداختم و دراز كشيدم احساس مي كردم قدرت بلند شدن ندارم، حس مي كردم براي هيچ كاري  انگيزه ندارم، ديگر تصميم نداشتم به محض رسيدن به خانه كاغذ و قلم بردارم و داستان جديدم را بنويسم يا تحقيق جديدي را شروع كنم، با اينكه احساس تشنگي مي كردم حال رفتن تا نزديكي يخچال را نداشتم، حتي حس حركت دادن پاهايم را نيز نداشتم، مثل اينكه پاهايم آنقدر توان داشتند كه من را تا نزديكي كاناپه برسانند و حالا پس از پايان ماموريتشان قدرت هيچ گونه حركتي را نداشتند. روشنايي روز جايش را به تاريكي شب مي داد و فقط نور ضعيفي از چراغ خيابان كه پس از عبور از پرده هاي نسبتا نازك پشت پنجره به داخل نفوذ كرده بود اندكي اتاق را روشن مي كرد و اين نور ناچيز فقط مي توانست حجم كلي اشياء اتاق را نشان دهد. در اين فضاي نوري حس مي كردم صداي ساعت ديواري چند برابر شده است و صداي موتور يخچال را مثل هياهو و سر و صداي يك كارخانه بزرگ با دستگاهاي مكانيكي متعدد مي شنيدم. احساس كرختي شديدي كردم و ديگر چيزي نشنيدم.

 

 

    با صداي موتور يخچال كه با تيك تيك ساعت ديواري قاطي شده بود چشمانم را باز كردم. نمي دانستم چند ساعت يا چند روز گذشته است. احساس مي كردم صداهاي ديگري نيز مي شنوم . صداها رنگ و آهنگ عادي نداشت و مثل آن بود كه از داخل فضايي سرداب مانند شنيده مي شود، كشيده و زنگ دار بود. صداي آدمها بود. آدمهايي كه تقاضاهايي داشتند يا چيزهاي مي خواستند اما به نظر مي رسيد به بن بست هاي مكرر برخورد مي كنند حس مي كردم آنها در فضايي شناور هستند. در فضايي كم نور كه آب تمام آن را فرا گرفته بود و آنها با فاصله هاي زيادي از يكديگر  شناور بودند، آنقدر از هم دور بودند كه در آن محيط  همديگر را نمي ديدند. در نزديكي هر كدامشان چيزي قرار داشت و سعي داشتند خود را به آن چيز برسانند، اما هنگامي كه به نزديكي آن شي مي رسيدند انگار به مانعي محكم برخورد مي كردند و اندكي به عقب رانده مي شدند و مجددا سعي مي كردند به آن چيز نزديك شوند و دوباره بعد از برخورد با آن مانع نامريي، به آن شي نمي رسيدند و به عقب رانده مي شدند. اين عمل آنها همين طور ادامه داشت تا اينكه بسياري از آنها ديگر هيچ تلاشي نمي كردند و فقط نزديك آن شي شناور بودند.

كم كم احساس كردم آب اطرافم را فرا گرفته است و با جريان آرام آب من هم  اندك اندك وارد آن فضاي عجيب و در زير آب شناور شدم.  حالا به آدمها نزديكتر بودم و مي توانستم بهتر ببينم. بعد از اينكه آدمها ديگر هيچ تلاشي براي رسيدن به آن شي انجام نمي دادند چيزي شفاف كه به نظر شيشه مي رسيد و مانع بين آدمها و آن شي بود از جا برداشته مي شد و ديگر مانعي وجود نداشت اما آدمها ديگر هيچ تلاشي براي برداشتن آن چيز انجام نمي دادند حتي وقتي جريان آب آنها را به آن شي نزديك مي كرد و شي در كنارشان قرار مي گرفت آنها هيچ حركتي براي برداشتن آن انجام نمي دادند.  دورتر ها آنجايي كه به سختي ديده مي شد آدمهايي بودند كه تازه تلاششان را شروع كرده بودند و سعي داشتند خود را به آن شي نزديك كنند و آن را به دست آورند اما به آن شيشه برخورد مي كردند و هر چه به من نزديكتر مي شدند تلاششان كمتر مي شد و در انتها شيشه برداشته مي شد ولي آنها ديگر هيچ حركتي نمي كردند.

 

   جريان آرام آبي كه به سختي حس مي شد من را به سوي آدمي كه در نزديكيم بود راند. صداهايي از طرف او مي شنيدم، مشخص نبود اين صداي او است كه از دهانش خارج مي شود يا صداي ذهن او بود كه مي شنيدم، صدا گنگ و نامفهوم بود ولي از بين لغات و جملات بعضي از آنها قابل فهم بود. او مي گفت:

من به دنبال هيچ چيز نيستم ... من هيچ حركتي نمي كنم ... من آدم فهميده اي نيستم ... من دانشمند و نحبه نيستم ... من فقط يه آدم هستم ... من يه آدم معمولي هستم ...

اين جملات همينطور تكرار مي شد، ناگهان صدایي كه به نظر مي رسيد از همه طرف پخش مي شود و جهت خاصي ندارد در فضا پيچيد و به سمت آدمي كه در نزديكي من بود متمركز شد و با لحني سرزنش كننده گفت:

فاز نخبه كشي تمام شد، الان در فاز جديد هستيم، فاز آدم كشي.

سپس ناگهان صدا به سوي من متمركز شد و با لحني كه آشنا به نظر مي رسيد ادامه داد:

به فاز جديد خوش آمدي عزيزم.

 

 

                                                                                          نگارش:

                                                                                                   احسان صباغي

                                                                                                    مهر ماه 1389

 

 

لینک قبلی همین داستان

 

                        =====================================

لینک مرتبط:

من زنده ام فقط کفش هايم را برده اند