جان سخت نسخه اورجینال

تازه ها

جان سخت نسخه اورجینال

نظرات ()

شبی در معدن کار میکردم. با دوست و آشنای غمخواری به نام والودیا مختصر رابطه ای داشتم. او اهل گرجستان بود، مدت زندانیش پایان یافته بود و دوران تبعید خود را میگذراند. کار او ترکاندن تونل های زغال سنگ در معادن بود، گاهی مقداری نان برایم میاورد و چند دقیقه ای با من حرف میزد. او حق حرف زدن با ما را نداشت، اما چون در معدن کسی نبود که ما را ببیند، خیالش تا حدودی راحت بود. به هر حال سعی کرد در هنگام ملاقات کسی ما را نبیند. او پنهانی نان را در جیبم میگذاشت، سریع با من دست میداد و خداحافظی میکرد. روزی او را آنقدر سراسیمه دیدم که گویا میخواست علیه خداوند خود به من گزارش دهد. به سویم آمد و مرا به کناری کشید، سپس به اطراف نگاهی کرد تا مطمئن شود کسی ما را نمیبیند. آنگاه دهانش را به گوشم نزدیک کرد، دوباره به اطراف نگاه کرد و مطمئن شد که کسی نمیشنود، چراغ مخصوص معدنچیان را روی کلاهش خاموش کرد و از من نیز خواست که چراغ را خاموش کنم. باز آخرین بار اطراف را نگاهی کرد و آخر سر جان کند و آهسته در گوشم گفت: استالین پیزدیل.

من از شنیدن خبر مرگ استابین شوکه شدم. از خوشحالی میخواستم پرواز کنم، ولی به کجا؟

متن فوق قسمتی از کتاب "در ماگادان کسی پیر نمیشود"،  خاطراتی  از درد ها  و رنج های دوران تبعید عطا صفوی در اردوگاه های کار اجباری در خطه سرد شوروی است. قدرت تطبیق پذیری با سختی ها یا جان سخت بودن آدمی به حدیست که گاهی خودش را هم متعجب میکند. خاطرات مردیست که هر روز در دوران سخت و طاقت فرسای تبعید در یکی از وحشتناک ترین دخمه های  ساخته شده بدست بشر، آرزوی مرگ میکرده ولی وقتی مردی ناشناس قصد کشتنش را میکند تا آخرین نفس مقاومت میکند و میگریزد.در اینچنین وضعیتی فقط خبر مرگ استالین میتواند باعث پرواز از شدت خوشحالی اش شود.