سومين سالگرد خسرو شكيبايي

تازه ها

سومين سالگرد خسرو شكيبايي

نظرات ()

 

براي سومين سالگرد ارتحال خسرو شكيبايي

 

انعكاس ِيك اندوه ِفراموش نشده

عكس از جواد مقيمي- 28 تيرماه 1387

 

حالا و امسال نيز به قرار ِهمان قول ِهميشگي، در عزاي نبودن ِتو، جامه‌ي سياه، به جامعه‌ي احوال ِ 28 تيرماهم مي پوشانم و ضمن ِاشك ِشخصي، بيرقي از باغيرتي در نگسستن ِعهد ِتيرماه ِهشتاد و هفتي، آنهم به رنگ ِ سياه بر قامت ام افراشته مي كنم تا آشنايان را به شوق و گفتن ِيادش به خير، و ديگران را با لطايف‌ الحيلي به خواندن ِفاتحه اي براي رحمت (البته بي زحمت) دعوت كنم.

اندامم مي‌شود تابلوي اعلاني براي اعلام ِاندوه. براي غمي كه بي هيچ شبهه اي، تنها غم ِاصيلي خواهد بود كه در حوزه‌ي فرهنگ، صاحبش خواهم ماند.

 

*

سلام خسرو خان شكيبايي                    

بي مقدمه مي روم سر نوشته ام. در ايام ِاخير، از اردي‌‌بهشت كه عشق‌مان بود و هوايش حالي به حالي مان مي كرد، تا خرداد كه ماه ميلادم  بود و اولين سالي كه روز مرد بهم تبريك گفته شد و تيرماه كه انتهايش از شدت ِنبودن ِشما از تقويم سينمايي هميشه خون مي چكد، حالم اصلاً خوب نبود و خوب مي دانستم كه هنگام گفتگوي دروني با شما، آن را باور مي كنيد. (ماه ِ پيش بود كه سيد علي صالحي را در خيابان و در عبور رهگذران ديدم. دستي به سلام دادم و بعد از احوالپرسي كه در مجموع يك دقيقه هم نشد، وقت خداحافظي گفتم: خدا خسرو شكيبايي را بيامرزد.) مي دانست كه چه مي‌گويم از منظر خودم و خيلي ها كه مي دانيم دليل ِآشنايي‌شان با اين شاعر جنوبي، شما بودي.  

از شما خوانده بودم كه جايي گفته و نوشته بودي: «انسان ِامروزي با اين همه هارت و پورتش، تنها به عشق محتاج است و خود نمي داند». اين را كي گفته بودي!؟. اوائل دهه هفتاد. آن روزگاري كه دل‌ها در نسبت با عصبيت و خشونت امروز، كاملا و بي هيچ حرف ِ پس و پيشي با هم مهربان بودند.

انسان ِمعاصري نيستم آقا. خيلي وقت‌ها دلم از همين مي گيرد. نجواهاي صفا (در اين ايام بي صفايي و بدصفايي) در فيلم پري، كنار رود را خودت توي گوش‌هاي ما كاشتي. آن هنگام كه صميمانه و آنقدر نزديك با طبيعت به گفتگو و گوشزد نشستي. يا آرزوهايت در هامون، كه با افسوس – همچون يك ايدئولوگ ِ مباحث ِ عاطفي- مي گفتي چه مي شد كه همه چيز آنطور كه مي خواستي مي شد: همه جا مهر و عشق و صفا و آشتي. يا در فيلم بانو. درست است كه خودت بانو را قال گذاشتي و رفتي. اما پس ِآنهمه دويدن‌هاي الكي و دغدغه‌هاي دنيوي و زد و بندهاي مالي و عربي صحبت كردن‌ها، يكمرتبه مثل ِ آفتابي كه دليل ِ آفتاب است، نشان‌مان دادي كه باز هم از بيخ عاشقي. به شكوه گفتي كه با اينهمه كه هستم اما: من از اين دنياي پول و ماديات بيزارم.

و من نيز در امتداد آن تنفر، خيلي چيزها به دلم نمي نشيند. خيلي دهانم تلخ است. اصلاً همين نحوه‌ي نگاه كردنم به هستي، همين رنج‌ها و اندوه‌هاي ازلي و غير عاريه‌اي كه كتاب‌هاي گاه خوب و گاه مزخرف هم به خوردمان داده اند، باعث شده اند كه از گردونه‌ي دنيا پرت شويم بيرون. از چيزهايي خوشمان مي آيد و برايش ذوق مي كنيم كه براي ديگران علي السويه است. و گاهي كه ديگران مي آيند با شوق برايمان از چيزي تعريف مي كنند، مي بينيم كه چقدر دنياي مبتذلي دارند. اين غرور نيست. اين يك سوتفاهم و برداشت اشتباه از زندگي نيست. آنها مي آيند در مقابل ديوان شمسي كه داريم، از مجموعه آثار فلان شاعرك تمجيد مي كنند. و اين فقط يكي از دردهاست. و درد بزرگتر اين است كه حتي مجالي نداري تا از دردهايت بنويسي. فقط بايد آنها را در خلوتِ دلخواسته اي زمزمه كني. چرا كه حتي به مخاطب گفته هايت و نوشته هايت هم ايمان نداري كه آنها را آنطور كه متصوري، درك كنند. وبلاگي داشتم از سال 84 تا 86. هنوز هم گاهي كه به نوشته هاي آنجا رجوع مي كنم، شدت ديوانگي هايم را نمي توانم مرزبندي كنم و دليل ِمشخصي نيز نمي توانم براي انتشار و در واقع چرايي انفجار آن كلمات پيدا كنم. چند ساله بودم كه هوايي شدم!؟. خداوند گل ام را از كجا اينگونه سرشت كه به شدت ناهمگونم. ( مديون من هستيد اگر فكر ناصحيحي درباره ام كنيد. من خانواده ي به شدت خوبي دارم، آدم علافي نيستم، دچار هيچ انحرافي نيستم- حتي سيگار نمي كشم!-، يكبار هم حتي فكر خودكشي و ديگركشي به سرم نزده، نيست انگار و پوچ انديش هم نيستم. زندگي بيروني‌ام روال عادي دارد، كار مي‌كنم، زن و زندگي دارم و يك عالمه تصميم براي آينده ام. و همه ي درد هم از همينجا آغاز مي شود كه دنيا را آنطور كه مورد پسند ِجماعتي شاعرپيشه باشد، به سلامت نمي بينم.)

آن شب ِجشنواره را حتما خاطرت هست آقا. ( اگر پايت حالا به دنيا بود، صحيح بود كه مي نوشتم: آن شب ِ جشنواره را هيچوقت از خاطر نمي برم آقا). براي اتوبوس شب جايزه گرفته بودي و بعد از اينكه از ديدار با دوستدارانت كه براي ديدنت صف كشيده بودند، بيرون آمدي، يك گوشه ي دنج و در آخرين لحظه‌ها سراغتان آمدم و به زمزمه و درد حرف‌هايي كه در گلويم مسدود مانده بود را از تاثيري كه رويم داشتيد به شما گفتم. به شما گفتم كه ...! . كه ديدم تا لحظه اي كه ماشين تان برود، دلنگرانم بوديد كه اين مخاطب چه‌ها گفت با من. مي‌ديدم كه تلنگري محكم بود به روح تان. شما دستم را بوسيديد و من هم در جواب پايتان را بوسيدم. گفتيد كه چند روز بعد كجا سر صحنه فيلم هستيد و بيايم به صحبت و هيچوقت هم نيامدم!.

نويسنده‌اي از ادبيات داستاني معاصر ايران در جواب اينكه چرا به سراغ ادبيات و داستان نويسي درباره جنگ نمي‌رود، مي گويد: مخاطب من، هيچگاه در داستان‌هاي من صداي انفجار هيچ بمبي را نخواهد شنيد، اما اگر در گوشه اي از دنيا، انساني گريه كند، صداي مهيب آن گريه را به شدت در داستان‌هاي من خواهد خواند.

و من آن شب با شما حرف زدم. براي تكرارش هم ديديد كه ديگر اقدام نكردم. من آن شب براي جنگ با شما آمده بودم و ديديد كه سلاحي در دستم جز اشك و كلامي اندوهبار نبود. فقط متاسفم كه ديدم براي لحظاتي به سمت شما شليك كردم و شما بي سپر مانديد. كه آنهم به عوض آنهمه شليك ِ عاطفي و موثر شما در.

با خودم و با مخاطبانم در اين وبلاگ گفته ام كه شما هيچگاه براي من بازيگر صرف سينما نبوده ايد. كه سينما به خودي خود آنچنان وجه و شرافتي ندارد كه بشود اينگونه برايش نوشت. حضور شما در قلب دوستدارانتان، از جاي ديگري آب مي خورد. براي من وجوهي مشترك است. وجوهي كه اگر خواننده‌ي مداوم اين وبلاگ بوده باشيد، آن را در آرشيواش خوانده ايد و تكرارش صلاح نيست.

نامه ام به شما كمي پراكنده شد. كمي هم پرت شدم و از قصد هم گاهي پرت نوشتم. همه چيز را كه نمي شود جلوي همگان به شما گفت. فقط اين را بگويم كه من از هامون ِ شما به شدت مي ترسم. براي شفاي اين ترس و كاهش  شدتِ آن، مي‌خواهم كه بسيار دعايم كنيد.

 

*

... و همه‌ي هراسي كه منجر شد تا براي اين يادبود، تيتر بزنم: «انعكاس ِيك اندوه ِفراموش نشده»، آن بود كه نكند مخاطبان و همراهان ِصديق ِاين صحيفه، با خود به اشتباه گمان كنند كه مهدي، وقتي از اين وبلاگ رفت، دهانش را نيز از شيريني و تلخي اين غم، خواهد شست. با خود گفتم نكند ديگران تصور كنند كه ازدحام ِ روزمره‌گي و مشغله‌هاي زندگي، شعله‌ي آتش به دست گرفته باشند و در نتيجه‌ي آن، خرمن ِاحساس و عاطفه و همه‌ي چيزهاي خوب و بدي كه از من و اين وبلاگ مي شناسيد را خاكستر كرده باشند... و اندوهبارتر از همه، با خودم گفتم نكند كه آشنايان هميشگي و همسفران ِمومن اين وبلاگ، آنقدر به نبودنم عادت كرده باشند كه حتي زحمت ِ يك كليك را در روز 28 تيرماه و سالروز رحلت خسرو شكيبايي كه ميعادگاه اين سال‌هاي ما بود را به خود ندهند، و با اندوه (كه مي دانم بسياري از شما، بيشتر از من در اين غم سهم داريد و من به شما در اين حرمت داري و تعزيت، اقتدا مي كنم) بگوييد كه مهدي رفيقي نيمه راه و حتي همسفري قاطع ِ طريق بود.

من آمدم. من در روز 28 تيرماه 1390( در همين سه شنبه اي كه محبوب و منفورمان است. در همين سه‌شنبه‌اي كه عامل ِاحيا و ممات مان است) آمدم تا به شما بگويم كه دامانم-لااقل- از الصاق اين تهمت تهي بايد باشد. درست است كه من همچون موسي، قبيله ام را به هواي طور سينا و تمناي نوايي كه از آن مي آمد (و حالا فهميده ام كه كم هياهو هم نبود و نيست) رها كردم و اين وبلاگ، در نتيجه‌ي آن هجرت بي پدر شد و يتيم ماند و گوساله‌هاي سامري ِننوشتن و بي تعهدي و فراموشي جايگزين ِحضورم شد؛ اما اين مرگ، اين مرگ ِخسروي، آنقدر زنده ساز و حيات آور است كه دامن ِسكوت را مجروح، و شكيبايي در ننوشتن را ناممكن كرد.

من آمدم به نوشتن. البته به تك نگاري. آنهم بعد از ده ماه ننوشتن. و قسم مي خورم تنها عاملي كه باعث ِاين رجعت ِموقت شد، همين محض ِنوشتن درباره كه نه، بلكه پيرامون ِاو، و يادآوري و زنده نگه داشتن خاطره هايمان با خسرو شكيبايي بود. و از شما هم ممنونم كه عليرغم ِقوم ِايرادگير ِ بني اسرائيل، اجازه و فرصت ِ اين هجرت را به پيام‌برتان داديد و گذاشتيد كه پي زندگي اش برود. و حالا با نفخ ِصور ِاسرافيل ِ اين سالگرد، كه مردگاني چون من را حيات مي بخشد، برگشته ام تا از مَرد ِمُرده اي كه از بسياري زنده گان ِبه ظاهر- در عرصه‌ي هنر نمايشي- زنده تر است بنويسم.  

و شما هم دليل ِموجهي براي اين تك نگاري بوديد؛ شمايي كه تك تك تان را در تمام ِاين مدت ِ دوري از وبلاگ فراموش نكردم و مشتاقانه و گاه حتي به نام، يادتان مي كردم. برايتان دعا مي كردم. چرا كه جدا از بحث محبت و ارادتي كه نسبت به مخاطبانم دارم، اين من هستم كه منت ِ شما را مي كشم تا اخبار، نوشته‌ها و دلنوشته‌هايم را بخوانيد. (حالا اينكه چرا ديگر نوشته نمي شود، بماند). با شمايي هستم كه مي‌دانم به شدت با من و خيل ِبيشمار ِعاشقان و دوستداران ِاين سمت ِملكوتي ِسينماي ايران- كه اصيل است و بي بديل- همگريه و هم افق هستيد و بعد از سه سال از درگذشت اش، همچنان و هميشه او را به دست فراموشي نخواهيم سپرد.

***

تصاوير طراحي شده توسط وبلاگ خبري؛ از سابقه تقديم به شما

 

براي ديدن تصاوير بيشتر به آرشيو وبلاگ رجوع كنيد

***

*

و حالا در اين سطور پاياني، نمي دانم كه آيا مي شود و آيا بايد زماني را براي نوشتني دوباره مشخص كنم يا نه!؟. برخي دوستان در كامنت‌ها نوشته اند كه اگر كاملاً رفته اي، يك نوشته‌ي خداحافظي بنويس كه نبودنت را ديگر باور كنيم. و من مي ترسم. و من از نوشته‌ي پاياني و من از خداحافظي مي ترسم. چرا كه اين وبلاگ زنده است، تا وقتي كه خسرو شكيبايي زنده است. و من نمي دانم و مطمئن نيستم كه آيا 28 تيرماه سال 1391 و براي تكريم چهارمين سالگرد رحلت شكيبايي بزرگ زنده هستم يا نه!؟. بهرحال اگر بودم كه هيچ، ولي اگر نبودم، از من به شما وصيت كه هر كجا و در هر موقعيتي كه بوديد، ياد او را زنده نگه داريد. دست ِمن بيرون از قبر خواهد ماند، اگر همقطار اين قافله نباشيد. حق نگهدارتان.

 

براي شادي ِ روح ِمن كه زنده مرده ام

و براي شادي روح ِ خسرو شكيبايي كه مرده زنده است

صلوات