در پنجمين سالروز رحلت خسرو شكيبايي

تازه ها

در پنجمين سالروز رحلت خسرو شكيبايي

نظرات ()

جمعه 28 تيرماه 92

در پنجمين سالروز رحلت خسرو شكيبايي

 

... و حالا به ترتيب ِمحتوم و مستمر ِ اين دو سه سال ِننوشتن و همچنين به وعده‌ي اين پنج سال ِ نبودنت و نوشتن سالنامه ات، به اينجا پناه آورده ام. آنهم به قرار اين بيست و هشتمين روز از تيرماه كه از سال 87  آن، كه آرام آرام شروع به رفتن كردي و عجيب كه هنوز كه هنوز است آن مسافر در اين جاده هست، و پس از هزار سال شمسي، كامل از تن و روح ما علاقمندانت خارج نشده اي و هر جا كه نگاه مي كنيم، تكه تكه هاي آينه‌ي شكسته‌ي نبودنت را مي بينيم. جالب هم اينكه آنقدر هستي - شدت ِ بودنت، آنچنان هست- كه دست در دست ما مي گذاري و تكه هاي اين آينه‌ي هزار پاره را كنار هم مي گذاري و باز چنان تصوير كاملي از زنده بودنت ارائه مي دهي كه اصلا قلم به خودش اجازه ندهد كه بنوسيد: مرحوم، بنوسيد: در گذشته، چرا كه تو در همه‌ي احوال ما هستي؛ اي خسرو خان شكيبايي.

*

امروز، جمعه 28 تيرماه سال 1392، پنج سال از آن صبح تلخ مي گذرد. پنج سال است كه به تن و دل، لباس غم مي‌پوشانيم. با شادي تو شاد بوديم، اما حالا چه كنيم كه در اين پنج سال، تو هم آنقدر خسته‌اي كه خب، حتما غمگين هم هستي، و ما هم آنقدر حالمان خوب است!!، كه مطمئن هستيم بعد از خدا و تو و آن شاعر جنوبي، هيچكدام از اين مردم، باوري در مقابل اين جمله‌ي خبري قرار نمي دهند. پس به سياق ِ همه‌ي عمر و كليت ِ احوال ِ آن مي نويسيم: حال ِ همه‌ي ما خوب است/ اما تو باور نكن.

*

كتمان نمي كنم كه امسال، دستم به نوشتن اين سالنامه نبود. هفته‌ها بود كه داشتم با خودم كلنجار مي‌رفتم. بنويسم يا ننويسم؟ آن هم نويسنده‌اي كه بيشتر درباره‌ي خودش مي‌نويسد تا درباره‌ي موضوعش. آنهم نويسنده‌اي كه به جاي نوشتن از مواضع ِموضوعش، از حمله‌اي مي‌نويسد كه موضوع ِمهربان و شكيبايش، به مواضع شخصي‌اش داشته است. آنهم نويسنده‌اي كه دارد در سالنامه نويسي اش، خودش را مهمتر از متن و حتي حاشيه‌ي آن قرار مي دهد. «نه! اين قرار مون نبود/ تو بي خبر بري/ من خسته شم كه تو/ بي همسفر بري.  نه اين قرارمون نبود/ من رنگ ِشب بشم/ تو سر سپرده شي/ من جون به لب بشم.»

*

عمو خسرو، برايت راحت بنويسم. سال گذشته جانم به لبم رسيد. رد پاي هامون تو هم بدجوري در همه جايش بود. كوتاه بنويسم و خلاصه. آخرش وقتي به آرامش ِامسال رسيدم كه از همه چيز فارغ شدم و غافل شدم و ديدم كه... . من از هامون هم فارغ شدم. باورت نمي شود، اما حتي زبانم لال از تو. اصلا قبل از اين زبانم از وقتي لال شد كه تو گويا شدي.

*

من دارم براي خوانندگان اين كانون مي نويسم. كانوني كه روزگاري، چهارراه خوبي براي نشستن و مواجهه با سيل ِ شريف ِ اخبار وزيني بود كه از معبر نگاه و قلم من رد مي‌شد. پليس ِ با شرف و ناظم ِ آگاهي بودم كه مسافرانم را در امنيت كامل به مقصد مطلوب مي‌رساندم. (به زعم و اقرار و محبت ِدوستان، اين وبلاگ در زمان حيات ِ مستمر خود، جايگاهي داشت كه مي‌توان بسيار درباره‌ي اهميت و تاثيراتش نوشت) اما حالا به قول قيصر امين پور: قطار رفته و ايستگاه رفته و تمام مسافرانش رفته اند. و حالاتر به قول و قرار من: سادگي نكردم و به نرده‌هاي ايستگاهي كه رفته است، تكيه نداده ام.

*

هامون را خاطرتان هست. مي دانم كه به خاطر داريد. اما اين صحنه هايش را چطور!؟: «گول طبقه‌ي بالا رو خوردي/ نود درصدش از فرط عشق بود/ تو رو خدا ببين محسن!، بعد هف هشت سال زندگي زناشويي، يهو همه چي تالاپ!، عشق به نفرت تبديل ميشه، دوستي به دشمني/ خونه رو به اسم خودش كرد، كه پاسبان ببره بذار دم محل/ بچه ت حالش خوبه، زندگي ات رو به راهه؟ نه. چرا؟ زنم ازم طلاق ميخواد. اذيتش كردي؟. نه، ازم بدش مياد./ تو ميخواي من اوني باشم كه تو مي خواي من باشم. من اگه اوني باشم كه تو ميخواي، ديگه اون من نيست. يعني من ِخودم نيستم./ لاكردار! اگه بدوني هنوز چقدر دوست دارم./ من نفقه نميدم!؟ من هزينه زندگي رو تامين نمي كنم!؟/ آقاي دكتر ميخواستم ببينم ديد شما از كدوم زاويه اس؟ بيمارتونو ميبندين به قرص يا ميشينين دو كلمه باهاش حرف حساب ميزنين. هر دو. اگه اينجوريه چي چي مي‌پرسين؟...»

آقاي هامون!، يك بنده‌ي خدايي را مي شناسم كه بيش و كم در سال گذشته، همه‌ي اين اتفاقات در دنياي واقع به سرش آمد. موهايش ريخت و حتي مادربزرگش هم مرد. اما وقتي شفا پيدا كرد كه بالاخره از تو فارغ شد. در نتيجه حالا حالش خيلي خوب است. تو را به خدا بيا اين يكي را باور كن.

*

يادش به خير كه نه!، حالا به شر حتي!!. نوجواني بود و بعد از تاثير تو و هامون شد كه تصميم گرفتم كه در زندگي آينده، نام بچه ام را بگذارم هامون. اما حالا، با يك ترس ِعميقي، با يك وحشت ِدقيقي، به شدت خودم را سرزنش و پرهيزكار مي‌كنم و مي‌گويم: همين كه من مي‌توانم با كمي مراعات، جنسيت او را تعيين كنم، بنابراين، اين خيانت! را در حقش نكنم كه سايه‌ي عجيب و اثيري اين نام بر بام ِزندگي اش بيفتد. بگذارم كه خارج از آنچه كه خدا برايش رقم زده، من چيزي را مازاد بر آن به او تحميل نكنم و بگذارم كه سرنوشتش ديگر دست خودش باشد. بله!، پدر نبايد خودخواه باشد. و اين اشتباهي بود كه من درباره‌ي پدرم داشتم و حالا به شدت تصحيح شده و او را يك فرشته‌ي محض مي دانم و دستش را زيارت مي‌كنم.

*

روزهاي اوج اين وبلاگ بود و بازديدها و تاييدها و كامنت ها و حمايت‌ها، مشوقم بودند. سرمست نشده بودم و هوشمندانه مي‌دانستم كه به اختيار و بعد به اجبار در راهي افتاده‌ام كه بايد به نحو احسن ارائه اش بدهم. بايد يك پايگاه شريف و مستند و غيور و مودبانه و سالم براي انعكاس خبر از سمت ِروشن سينما باشم.

اين را تا به حالا نگفته ام. حتي در آن روزهاي بروبياي اينجا هم ننوشتم. شايد فقط در كامنت ها طلب دعايي بود. شايد: سال 86 بود. پشت كامپيوتر مشغول نوشتن و انتخاب تيتر و تدوين يادداشت بودم. ساعت هم دو يا سه نيمه شب بود. پدر با سينما به همه جورش مخالف بود. به خصوص با هامونش كه مدام تذكر مي‌داد كه اين همه اين فيلم را نبين كه به سرت مي‌آيد. آمد داخل اتاق. فرزند برومندش را ديد كه مثل يك خفاش در سياهي شب نشسته است و به جاي اينكه در راهي قدم بردارد كه چنان بزرگش كند كه ديگران درباره‌ي او بنويسند، اما در عوض، معصومانه و گناهكار!، در يك بي معنايي مطلق، در گوشه‌ي تاريكي از اتاق نشسته است و به زعم خودش دارد از سمت روشن و معصوم و معنادار سينمايي مي‌نويسد كه اصالتا براي پدر، پديده‌ي بي اصالتي است.

تماشاي اين تصوير كه امروز مي فهمم براي يك پدر رنج آورترين منظره است، چنان ايشان را ناراحت كرد كه دست ِ مهربان و واسطه‌ي رزقش، براي سيلي بالا رفت؛ اما به جاي نشستن روي گونه ام، در ميانه‌ي راه تغيير مسير داد و تبديل به مشتي شد و نشست پست سر مانيتور و آن را از بالاي ميز كامپيوتر انداخت روي زمين. بعد پدر با ناراحتي از اتاق رفت بيرون و من به دلي فكر مي‌كردم كه شكسته ام و به يادداشتي فكر مي‌كردم كه ناتمام مانده است. غيرتمندانه بود كه دچار جهالت حقيرانه‌اي براي ادامه‌ي يادداشت نشدم و بلافاصله به دنبال پدر رفتم. من خوابيدم، اما فردا مادرم گفت كه پدر تا صبح بيدار بود و حرص مي‌خورد. دو روز بعد پدر سكته‌ي ناقصي كرد. همه‌ي اعضاي خانواده مي‌دانيم كه فشار خون پدر بالاست و آن عارضه، به خاطر اين فشار خون بود، اما من خودم هنوز كه هنوز است خودم را نبخشيدم.

پدر، هامون را اصلا دوست ندارد. من اما هامون را در زندگي خانوادگي ام ديگر اصلا دوست نخواهم داشت. بچه‌ام بايد بي هامون باشد.

راستي، بچه‌هاي هم نسل و هم علاقه‌ي هم، خاطرمان هست چهارشنبه شب‌هاي سال 74 و 75 را. شب‌هايي كه ساعت نه شب خانه هايمان با حضور او سبز مي شد.

حالا چهارشنبه شب هايم عطر ديگري دارد. عطري كه شايد بعدها در نشر اندوه بنويسم. فكرهايي در سرم دارم. ميخواهم آن دوستاني كه دست در دستم مي‌گذارند را از برخي حواشي كه نه نان دنيا دارد و نه نام آخرت، دور كنم. هر كه مي‌خواهد- به شرط آنكه كامل خودش را به همراه وبلاگش معرفي كند و يا من هم از قديم بشناسمش- در كامنت‌ها برايم بنويسد.

*

اربعين حسيني سال 91، حوالي آذر ماه، راهي كربلا شدم. آنهم با پاي پياده، از نجف. سه روز در راه بوديم. همسرم را نبرده بودم و به نيابت از اعضاي خانواده با برادرم رفته بودم. سه روز در راه بودم و در اين سه روز، به اندازه‌ي سي ماه فكر كردم. اما آنچه كه مربوط به اينجا و اين يادداشت مي شود، اين است كه به نيابت از موضوع اين وبلاگ و پدر و مادر عزيزش و برادر مرحومش و همچنين براي آرامش روح خسرو شكيبايي، به نمايندگي از قدم هاي آنان راه رفتم و براي سلامتي تن و آرامش روحشان دعا كردم. و براي همه‌ي كساني كه من را به هر نحوي مي شناسند و من آنها را مي شناسم دعا كردم.

و بالاخره در زير قبه‌ي امام حسين عليه السلام، آنهم وقتي كه سه روز و سه شب پياده راه آمده اي، آنهم در ازدحام بي امان ِآن جمعيت ِمشتاق و زائر، در بارگاهي كه حديث به صراحت مي‌گويد: هفتاد هزار ملائكه در حد فاصل آسمان هفتم تا مرقد امام حسين عليه السلام در رفت و آمد هستند و دعاي زائرين امام عشق را به دوش مي گيرند و نزد خدا مي برند، دعاي عجيبي كردم... دعايي كه به شرط ِحيات، سال بعد در مابين كلمات ِ يادداشت ِ ششمين سالگرد درگذشت خسرو شكيبايي خواهم نوشت.

 

حق نگهدارتان

در سر سفره هاي افطار،

التماس دعا براي عاقبت به خيري همه‌ي انسان ها.

بخوانيم با هم صلواتي به همراه حمد و سوره‌اي

براي شادي روح اموات و درگذشته‌ي ‌پاك خودمان