یادداشت ششمين سالگرد نوعی دیگر از بودن خسروشکیبایی

تازه ها

یادداشت ششمين سالگرد نوعی دیگر از بودن خسروشکیبایی

نظرات ()

یادداشت ششمين سالگرد نوعی دیگر از بودن خسروشکیبایی

 

حتي اگر نباشي، مي آفرينمت

 

حالا كه روز سالگرد، مصادف شد با روز شهادت مولاي متقيان، امام عدل و عشق، حضرت علي عليه السلام، مي خواهم روايتي داشته باشم از خسرو شكيبايي اي كه روزگاري، محمود سياه بود. داستان ناميدن شان به اين اسم و صفت، طولاني است. حالا فقط مي خواهم بنا به روند اين يادداشت كه علوي و حسيني خواهد شد، اشاره اي بكنم به روزگاري كه محمود سياه، در حسينه اي نزديكي چهارراه مولوي، عشقش اين بود كه براي امام حسين عليه السلام، عزاداري كند. كارش چه بود!؟ اين بود كه برود آبدارخانه حسينيه، آنجا در ضيافت چاي شفابخش حضرت عشق، نوكري كند و چه با لذت از آن دوران تعريف مي كرد كه عشقش و كارش اين بود كه استكان هاي خالي چايي را كه بر مي گشت، سريع از سيني جمع كند و با ظرافت بشورد. نمي دانم در آبدارخانه مساجد رفته ايد يا نه!؟ خدا اين شور و حال وصف ناشدني را قسمت تان كند. اصلا در دهه اول محرم، هيچ چايي اي غير از چايي روضه هاي امام حسين عليه السلام به آدم نمي چسبد. همين كيف و شور و حال هم، محمود سياه را كه حالا براي خودش خسرو شيكبايي شده بود را به اين مرام و خصلت برد كه با افتخار و تمنا در سال هاي اوج بازيگري شان هم بگويند، حالا هم هر وقت دست بدهد، مي روم در همان حسينيه مي نشينم به عزاي حسين سالار شهيدان. چاي مي خورم و چشمم هم مدام دو دو مي زند به آن پنجره ي كوچكي كه باز شده رو به حسينيه و محمود سياه كوچكي را مي بينم كه دارد مدام با شوق، هي استكان و نعلبكي مي شورد و خشك مي كند. 

 

*

در يادداشت پنجمين سالگرد، قول مطلبي را داده بودم و گفتم اگر زنده باشم، برايتان امسال مي‌نويسم. بي ارتباط با بند قبلي هم نيست.

مربوط مي شود به سفر كربلا. كربلايي كه وصف رفتن اش را آنجا برايتان تعريف كرده بودم. اما حالا دستم به نوشتن اش نمي‌رود. از برداشت‌هاي بد و ناصواب مي‌ترسم. آشنايان را نمي‌گويم، مشكلم با غريبه هاست. شما تصور كنيد زائري را كه اين همه راه از ايران، سواره و پياده، براي شفاي دردي و تمناي نگاهي، بلند مي‌شود با هزار آرزو مي‌رود كربلا، خسته مي‌رسد آنجا، مي‌رود زيارت شش گوشه، مي رود زير قبه ي امام حسين، (جايي كه خداوند فرموده هفتاد هزار ملك، مابين قبه امام حسين تا آسمان هفتم براي صعود دعاي نيازمندان در تردد هستند) و آنجا با ميل و اشتياق و وعده ي تمام، آرزويي مي كند و بعد نذري مستجاب شدن اين آرزو را، اين اعلام مي كند كه پدر كه شدم، نام فرزندم را مي گذارم... و بزرگش مي كنم، رشيدش مي كنم و بعد در راه تو و ظهور حضرتت، جهاد كند و ... سرش را مثل اربابش ببرند.

 

*

 

نمي دانم. شايد از نظر خيلي ها، اين وبلاگ، نويسنده ي آن، دليل راه اندازي اش، موضوع اوليه اش، تغيير مسيرش در اين سال هاي گذشته، همه و همه، مسخره و بي ارزش باشد. نوع نگارش من حتي. البته مي بينيد كه امسال دارم خيلي ساده و بي ويرايش مي نويسم. پشت سادگي، هزاران هزار حرف هست.

نمي دانم، چه برداشتي و يا چه تصوري داريد. از آنطرف هم مي دانم كه خيلي ها روزي هزار بار براي تغيير مسير وبلاگ لعنم مي كنند. البته حق دارند. من هم براي احقاق اين حق- البته و متاسفانه اندكي از آن- يادداشت پيشين را با عنوان سه جشن نوشتم، تا ضمن احترام، هواي موضوع گذشته را و مخاطبانش را داشته باشم، اما...

اما مي دانم . من هر چه را در اين وبلاگ و فرم و محتواي آن ندانم، اين را به قطعيت مي دانم كه شش سال مداومت در پاسداري از غم فقدان يك عزيز، آنهم در فضاي مجازي، نشان از عمق آن مي دهد. نشان از درد آن مي دهد. بارها هم گفته ام كه خسرو شكيبايي براي من فقط يك بازيگر سينما نيست كه دوستان نزديكم مي‌دانند كه سال‌هاست از سينما دور افتاده ام. من جايي افتاده ام كه هوايش اصلا شبيه سينما نيست.

در جلسه اي كه همزمان با تئاتر فنز در سال 84 و با حضور بهرام بيضايي برگزار شد، پرسشگري با صداي رسا در يك جلسه عمومي با ايشان مطرح كرد كه من از طرح سوالم مي ترسم. استاد بيضايي هم در جواب گفت: ببينيد كه من براي ايجاد آن سوال در ذهن شما، چه ترس هايي را گذرانده ام.

حالا حكايت ماست. ببينيد كه من براي نوشتن آن يادداشت سه جشن و همچنين اصلا آمدن به سراغ اين وبلاگ، چه تحريم‌هايي را از خودم لغو مي‌كنم. من اگر نشر اندوه را مجدد راه اندازي كنم، شما با انديشه اي مواجه مي شويد كه... بگذريم. جايي خوانده بودم كه هيچ چيز ترسناك تر و خطرناك تر از انديشه اي نيست كه زمان آن فرا رسيده باشد. بي جهت هم نبود كه من در ساليان گذشته هر بار خواستم به نوعي درب اين وبلاگ را تخته كنم، مخاطباني در كامنت هايشان اظهار خطر كردن شان را با دلتنگي بيان كردند. باور كنيد من رهگذرم. مقيم هيچ بلادي نمي توانم بمانم. فقط مانده ام كه اين خسرو شكيبايي چه دارد كه شش سال من و شما را نمك گير غمش كرده است. و... فقط نه من، بلكه جهان و كل كائنات مانده اند كه اين حسين چه كرامتي دارد كه عمري ست- از ازل تا به ابد- عالم را نمك گير خودش كرده است.

 

*

 

اين روزها و ماهها و سال ها، كسي از پوياي عزيز، از پروين خانم خبر دارد يا نه!؟ كسي مي داند پوپك كجاست؟ كسي مي داند كه خانواده خسروشكيبايي دارند احوال شان را چگونه مي گذرانند!؟

نه، ما واقعا جماعت مرده پرستي هستيم. يك جشن صوري براي سالگرد گرفتند و يك برنامه رونمايي كتابي برگزار شد و آمدند و تشويقي شدند و رفتند در پشت پرده ي تاريخ ِمصرف. حتي ما هم كه اين همه غم عزيزش را به ياد داريم، عزيزانش را به ياد نداريم.

مدتي مي شود كه دارم غصه شان را مي خورم. پويا كه كمي بعد از رحلت پدر با همسرش رفت استرالیا . نمي دانم، احوال مادر را پيگير هست يا نه!؟ البته از آن پدر، حتما پسر مهرباني يادگاري مانده، اما پروين بانو كجاست؟ پنج سال پيش، از پي طوفان، خيلي شكسته ديدمش. خدايا، زمستان پيري را بگو كه با او مهربان باشد.

 

 

 يا علي

التماس دعا

 

*