یادداشت هفت سال شب و هجرت از خسرو شکیبایی

تازه ها

یادداشت هفت سال شب و هجرت از خسرو شکیبایی

نظرات ()

هوالمحبوب

سلام

یادمان باشد... حال همه ی ما... خوب نیست!

یادداشت هفت سال شب و هجرت از خسرو شکیبایی

(مردی که جایش همیشه خالی ست)

من خودم هستم

بي خود اين آينه را روبروي خاطره مگير

هيچ اتفاق خاصي رخ نداده است

 تنها شبي هفت ساله خوابيدم

و بامدادان هزار ساله برخاستم

***

جای من خالی است

جای من در عشق

جای من در لحظه های بی دريغ اولين ديدار

جای من در شوق تابستانی آن چشم

جای من در طعم لبخندی که از دريا سخن می گفت

جای من در گرمی دستی که با خورشيد نسبت داشت

جای من خالی است

من کجا گم کرده ام آهنگ باران را!؟

من کجا از مهربانی چشم پوشيدم!؟

 

جای من خالی است

جای من در ميز سوم ، در کنار پنجره خالی است

جای من در درس نقاشی

جای من در جمع کوکبها

جای من در چشمهای دختر خورشيد

جای من در لحظه های ناب

جای من در نمره های بيست

جای من در زندگی خالی است

 

می شود برگشت

اشتياق چشم هايم را تماشا کن

می شود در سردی سرشاخه های باغ

جشن رويش را بيفروزيم

دوستی را می شود پرسيد

چشمها را می شود آموخت

مهربانی کودکی تنهاست

مهربانی را بیاموزیم...

***

* امسال و در سالگرد نوشتن این متن های موعود، خط دلم را وصل کردم به سیم شعر. هیچ چیزی انگار غیر از این اشعار، من را و حال و هوای سالگرد را... آنهم در هفتمین وعده اش... روایت نمی کرد. شعرهایی از محمدرضا عبدالملکیان و سید علی صالحی که عزیز دل ما خسرو شکیبایی در آلبوم های مهربانی و نامه ها، به جاودانه گی تمام، به تک تک کلمات جان داده است. شاعرانی که حتما بخش عظیمی از رمز معرفی و محبوبیت شان در میان اهالی شعر و فرهنگ، مدیون صدای شاعری! ست که سینما فقط بخش کوچکی از ساحت انسانی او بود.

* امسال و در سالگرد نوشتن این متن های موعود، طبق سنوات قبل، عرض احترام و ارادت دارم به مخاطبان قدیمی این وبلاگ و دوستان جانی ام که عادت دارند، رسم دارند که بعد از دوری ام از این وبلاگ، طبق وعده ام، هر سال در روز 28 تیر و به احترام پدر مرحوم مان، یادداشت های سالگرد را بخوانند. سالی یک روز بیایند و بروند تا سال بعد. و عادت دارم که گزارشی مختصر از خودم به ایشان بدهم. آن هم در سالی که دلم گره خورده به شعر در این سالنامه. دیروز داشتم شعرهای دکلمه شده را می خواندم که رسیدم به این بند:

خواب دیده ام خانه ای خریده ام.

بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار

هی بخند!

بی پرده بگویمت:

چیزی نمانده است

من چهل ساله خواهم شد.

فردا را به فال نیک خواهم گرفت.

متعجب ماندم. چقدر جالب. در سالروز تولد خردادی ام، صاحب خانه شدم. خانه ای که اتفاقاً هنوز بعد از گذشت یک ماه بی پرده و بی پنجره و... مانده است تا تکمیل اش کنم. و دارم پدر می شوم. پدر دختری پاییزی که با شروع فصل شعر به دنیا خواهد آمد. احوال عمومی ام خوب است... شما باور کنید!.

 

* امسال و در سالگرد نوشتن این متن های موعود، ارتباطی فرهنگی حاصل شد با عزیزانی که حتما نام شان برای علاقمندان این وب، محترم است.

پویا شکیبایی عزیز – که یادگاری متناسب از پدر است-  را در ایام رحلت چندباری حضوری با هم صحبت کرده بودم را بالاخره در استرالیا با شماره تماسی یافتم و در این چندماه صحبت هایی از دل و روح شد و به قول محمد صالح علاء عزیز، زلفی به هم گره خورد. در یادداشت سال قبل گفته بودم که دلنگرانِ بی خبری از احوال شان هستم که شکر خدا خبر حاصل شد. مشتاق دیدار این صفحه است و متن ها را از سابقه ی وبلاگ به تمامی خواهد خواند. دلش هامونی ست و عجیب احوال پدر را دارد. حال مادر (پروین بانو) را پرسیدم و شکر خدا سلامت هستند و با آن داغ بزرگ و جای خالی، دارند زندگی می کنند. اتفاق بعدی مربوط به عکاس عزیز سینماست که از حسب اتفاق در همان سال هشتاد و هفت، صحبتی شد و چون در دوستداری خسرو شکیبایی، حامل درد مشترکی بودیم، سلامی اتفاق افتاد و حاصلش شد، هدیه ی این عکس برای هفتمین سالگرد خسرو شکیبایی بزرگ.

امیر عابدی عزیز، عکاس فیلم درد مشترک، که به قول قشنگ خودش، در پشت صحنه ی فیلم درد مشترک، وقتی که شکیبایی بزرگ، هوای عکسی از خودش را با فرم جدید لباس و مو داشتند، قرار می شد که امیر عابدی عزیز با دوربین خوش منظره اش، وی را در کوچه باغ های اطراف همراهی کند. با شرطی شریف که پر از خاطره شده. «به شرط صدات». جمله ای که هر دفعه امیر عابدی می گفت و هر دو راضی راه می افتادند. امیر با دوربین و خسرو شکیبایی با صدا.

این عکس را امیر عابدی عزیز برایم فرستاده. گفتم که ممنون. گفتم که برای این عکس متنی خواهم نوشت. گفتم که خیلی با هوای این روزهای ماه مبارک رمضان مناسب است. گفتم که... چیزی نگفت. شرطی نداشت. چون که ... صدایی دیگر نبود!.

 

***

می نویسم در روز 28 تیرماه سال 94

که هفتمین سالگرد رحلت است و فردای عید فطر

انگار که نشسته است سر سفره ی افطار. آخرین سفره ی افطار. در بزنگاه بودن و نبودن. بودن روح و نبودن جسم. روی شانه هایش، نور شمع. هلال حلال ماه شوال. و پیش رویش سفره ای از طعام. ظرف هندوانه و قند و چای. مثل بعضی ها نبود که یا در باغ نباشند و یا در بی راهه باشند و یا خودشان را بزنند به آن راه. آنهم در روزگاری که انگار انسانیت و اخلاق مداری و دینداری برای برخی شده مایه ی افت کلاس. روزی که ترانه علیدوستی در صفحه ی اینستاگرامش، بدرقه گر پیکر یکصد و هفتاد و پنج غواص از دوران دفاع مقدس شد، بارقه ای از نسیم دلگرمی در روح ام وزید که بانو! اهل همین حوالی است. خسرو شکیبایی مثل برخی ها، ابایی نداشت که انسانیت اش را نشان بدهد. نشان! و نه نمایش. اهل ادا هم نبود. خودش بود. خود شفاف و روشن و لطیف و خیس و آسمانی و به شدت شرقی. عاشق هیات های حسینی و سحرها و افطارهای رمضانی. خلاصه ای از احوال شب های قدر و سفره های افطار و سحرش را در خانه ی سبز دیده ایم. دیده ایم و شنیده ایم مناجات خوانی هایش را در تله ویزیون و رادیو.

اما... اما این روح شاد و عاشق و شیفته ی این سفره های مطهر، چه شده که در این عکس، برعکس احوال اش، اینگونه غمگین نشسته است!؟ او که (اگر موضوع سابق این وبلاگ، نشسته بر سمت ِ روشن و معصوم و معنادار زندگی باشد)، خودش به تمامی ، جغرافیای روشنی و عصمت و پر معنایی از تمامی حواس خوب است. چه شده که اینگونه غمگینی، ای پرنده ی آسمان های بلند!؟ نکند غصه ی دوری از این زمین و خانواده و مردم و چه می دانم، این سفره ها و سحرها، دلتان را برده باشد!؟ نکند دستی از خود می بینی که کوتاه از نخیل شده است!؟ شاید هم خوشی سکونت در مشرقی ترین نقطه ی بهشت، زبانم لال، زده باشد زیر دلتان و دلتنگ شده باشید برای این زمین!؟... نه آقاجان!. اینگونه نباشید. غمگین و افسرده نباشید. دل ما را سیل اشک می‌برد. خودمانیم!، راحت بگویم‌تان. این زمین دیگر به گرمی آن اوقاتی که شما زندگی می کردید، نیست. هامونی شده است برای خودش. سرسبزی ها کم شده، عاطفه ها هم بار سفر بسته اند.  

...

دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می کنم

صبوری می کنم تا تمام کلمات عاقل شوند

صبوری می کنم تا ترنم نام تو در ترانه کامل تر شود

صبوری می کنم تا طلوع تبسم

تا صحن سایه

تا سراغ همسایه

صبوری می کنم تا مدار، مدارا، مرگ

تا مرگ خسته از دق الباب نوبتم

آهسته زیر لب چیزی، حرفی، سخنی بگوید

مثلا وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت

 

مرا نمیشناسد مرگ

یا کودک است هنوز؟

و یا شاعران ساکتند؟

 

حالا برو ای مرگ

برادر

ای بیم ساده ی آشنا

تا تو دوباره باز آیی

من هم دوباره عاشق خواهم شد.

 

*

از همگی التماس دعا

برای شادی روح عزیزمان خسرو شکیبایی، صلوات و فاتحه ای بفرستید.

تا سال بعد، یا علی