و بلعیده میشوی...

تازه ها

و بلعیده میشوی...

نظرات ()

... و چشمانت را باز کردی، انگار قرنی از آن تلنگر نابهنگام عصر روزی خاکستری گذشته بود. باز و بسته کردی این حیرت زده از گسست ناخوشایند کاش ها را. اینجا همان دنیایی ست که بارها قدمهایت را در طول و عرض اندوه یاس آلود جمعه های گرفته و غمگین اش شمرده ای و دستانت را تکان داده ای در مسیر بادهایی که هر گز وزیدن آزادانه را تجربه ای شیرین نشدند برای دخترکان گیسو سرخِ خمار چشم.

... و خواب دیده بودی انگار تمام این بیداری ها را. تو از ابهام یک سکوت دیگر حرفی به میان نمی آوری و حتی نمیخواهی کلامهایی گنگتر از واژه های در هم و برهم را کنار هم بچینی و خودت را فریب دهی در طنازی جمله ای به بیگانگی تمام رویاهای نا ملموس.

... و بلعیده میشوی آهسته آهسته در رستاخیزی غروری کاذب از جهالت های قرن های سنگی.