روز مرگی...

تازه ها

روز مرگی...

نظرات ()

آوازِ پرنده در صبحگاهان از آنسوي كوه طنين انداز كه مي شود؛ چشمانم را مي گشايم؛ موهايم را شانه مي زنم و لبهايم را سرخ مي خندم قاه قاه.

تمام روزمرگي من فقط شعر جهان را خواندن است و آواره شدن به دنبال قصه هاي دنيايي كاپيتاليسم.

و بعد عصرها، غروب كه خودنمايي مي كند، زنانگي ام را جمع و جور مي كنم، بر ميدارم تمام سنگيني ذهنم را، عينك دودي ام را به چشمانم ميزنم تا از كنار تمام ماجراهاي زندگي كم رنگتر عبور كنم.

هميشه ترس داشته ام چشمانم با خورشيد در يك تقاطع بي ربطْ ديدار كند و من دچار سراسيمگي شوم، بي مهابا بخزم در سوي زدگيِ غروب.

شام ها آهسته پله هاي زندگي ام را بالا مي روم و مي گشايم دروازه ي آشيانه اي را كه تمام ديوارهايش قِژ قِژ درد دل مي كنند با نقاشي هاي آويزان از آجر وارگي ها...

كم كم يكي مي شوم با تاريكيِ آسمانِ آن سوي پنجره اي كه دوگانه نگريسته هميشه به سرنوشت. گيلاس چايم را هر شب چند بار مي نوشم و تمام تنهايي ام را هزار بار ترانه مي خوانم ؛ در انتهاي شب زنانگي ام را با خود زير قطرات آب روان خيس خيس دوباره مي خندم و نرم نرمك مي رقصانم انتهاي گيسوانم را تا خواب اين آرامش ابدي بعد از هياهوي جيرجير مستانه ي جيرجيركهاي عاشق بيايد و كنج چشمانم آشيانه سازد...