در دنیای تو ساعت چند است؟ [صفی یزدانیان-1394] *****

تازه ها

در دنیای تو ساعت چند است؟ [صفی یزدانیان-1394] *****

نظرات ()

در دنیای تو ساعت چند است-صفی یزدانیان 

می ارزید...

یقین دارم که فرهاد قاب ساز (علی مصفا) خُل و چِل است. و این یقین از آنروست که معتقدم دیوانگی پیامد محتوم دلدادگی است. هرچند که این دیوانگی فقط اسمش دیوانگی است وگرنه ذره ذره اش شعور است و احساس و البته ایمان و یقین. یقین به خود و قلب خود. این رفتار دیوانه وار استمنای دلی است که مشتاق رنج فراق معشوق است. به همین روست که تنها از دور آنرا می پاید و جرات ابراز احساس ندارد که مبادا آن معبد باشکوه عشق در پیشگاهش ویرانه شود. مبادا حال کیفور لحظه خیال معشوق مکدر شود. که اگر بگویی (با هر جوابی که بشنوی) فرو ریختنش حتمی است و دیگر محال است تجربه آن دقایق رویایی. فراز این معبد آنقدر بالاست که می پنداری معشوقت متعلق به دنیای دیگری است. دنیایی از جنس دیگر و با عادت هایی دیگر. دنیایی که نمی دانی در آن ساعت چند است.

روزها می گذرد و سالها نیز. و قصه این دلدادگی کهنه می شود اما بوی نا و کهنگی به خود نمی گیرد چراکه در دلِ عاشق به همان تر و تازگی لحظه آغاز (با تاکید روی این واژه) است. شیرینی این لحظه آنقدر هست که مزه اش تا آخر عمر زیر زبان بماند.

از احوال فیلم بر می آید که فیلمساز هم تجربه ای مشابه از سر گذرانده. چه بسا شرح حال خود او باشد. نمی دانیم! فقط می دانیم که شرح ناب و تمیز چنین ماجرایی از کسی میسر است که خود در آن زیسته باشد. مگر می شود درک عشق، بی لمس آن؟

گاهی از حس عاشقی رفتاری می کنی که در نظر عام تنها جلوه اش خل وضعی و جنون است. و عاشقی چیزی جز این نیست. شاید مثل فرهاد (یزدانیان) بخواهی در مقابل معشوق روی سرت بایستی یا چون فرهاد (نظامی) کوه را بتراشی. می پرسید چرا؟ جوابی نیست. باید آن حال را بفهمی و تجربی کرده باشی تا بدانی چرا؟ وگرنه ول معطلی از احوال عاشقی.

این همان فرق فرهاد است با علی یاقوتی یا مثلا حمید عکاس. لمس حس عاشقی در مقابل حس لمس عاشقی. فرهاد عاشق است و آنها نه. ابداً نه. که اگر بودند پس از بیست سال قطعا حال و روز دیگری داشتند. گلی نیز با این پیچ و تاب بیگانه است و پرت از اصل جنس. او حتی فرهاد را به جا هم نمی آورد و این در حالی است که مدام پیِ علی یاقوتی و حمید را می گیرد. این بزرگترین افسوس فیلم است. عدم درک متقابل معشوق.

اوج فیلم آنجاست که صدای گلی از لابلای یک ترانه ضبط شده قدیمی به گوش می رسد در نوار کاستی که فرهاد سالها با صدای آن دلخوش بوده. برای فرهاد آن صدا، قرار است و آن چمدان دلخوشی یک عمر. اما برای علی یاقوتی .....؟؟ برای گلی چه ...؟!! حال که می فهمد خرت و پرت های کهنه اش برای فرهاد بزرگترین دلخوشی بوده اوضاع چه فرقی می کند؟ در دل با خود چه می گوید؟

"آخی، طفلکی این همه سال عاشق بوده و نگفته؟ یا "من چقدر پرت بودم که نفهمیدم عاشق واقعی کیه؟" و یا "این خل و چل دیگه کیه که این همه سال معطل مونده؟"و یا ....

پاسخ هر چه باشد، مهم نیست....

برای فرهاد که می ارزید این سالهای خاموشی.

 

آرش سیاوش

فیلمولوژی-آذر 94