دوزخ خاور ميانه

تازه ها

دوزخ خاور ميانه

نظرات ()

ما دوزخي هستيم...

صبح كه در خانه را باز مي كنم، چنان آفتاب آزاردهنده اي به چشم هايم برخورد مي كند كه زيرلب ناسزايي نثار خورشيد عالمتاب كرده و آرزو مي كنم كه اي كاش زودتر سوخت هليوم اين ستاره نورافشان به پايان برسد و ديگر نتابد، مطمئنم كه انسان مي تواند جايگزيني براي اين غول هليومي پيدا كند. البته نه انسان خاور ميانه اي، بلكه بي دين هايي كه در سرزمين هاي دشمن زندگي مي كنند و در راستاي تحقيقاتشان حتما خواهند توانست از هم پاشيده شدن خورشيد را پيش بيني كرده و جايگزيني براي آن بيابند. ما خاورميانه اي هاي مصرف كننده به تعداد پيامبراني كه در سرزمين هايمان مبعوث شده اند مفتخريم و افتخارات دوران كهن مان را به رخ ديگران مي كشيم. سوختمان را مي فروشيم و مردممان را مصرف كننده بار مي آوريم. مصرف كننده هايي كه از پوشيدن لباس هاي ماركي كه متعلق به خودشان نيست به خودشان غره مي شوند و اگر كسي مارك نپوشد يا گوشي لمسي ساخت كره و نمي دانم كجا دستش نباشد طوري نگاهش مي كنند كه انگار خطايي از او سر زده.

اگر بپذيريم كه بهشت و دوزخ در همين دنياست، بدون شك خاور ميانه يكي از سطوح جهنم به شمار مي رود. چرا كه پر است از تناقض و بي برنامگي و بي قانوني و بي حرمتي و بي فكري و باري به هرجهت زندگي كردن و پر است از شعار و دروغ و افتخارات بي شمار ملي  و فرهنگي و علمي ... بي دنباله... آخ كه چقدر از اين فراموش كاري هايمان بيزارم يادمان مي رود كه نخبه هايمان تبعيد خودخواسته اند، فراموش مي كنيم كه زنان و مردان آزادي خواهمان دربندند. مگر ن. سرين س. توده كم هوادار دارد؟ نمي شود روزي كه به مرخصي مي آيد و بزرگان به ديدارش مي روند كه دستشان درد نكند چند صد هزار نفر پيدا شوند و متحد، او را سر دست ببرند و محكم بايستند و آزادي اش را طلب كنند؟ بگويند «ما او را نمي دهيم، مي خواهيد چه كنيد؟ زندان هايتان اينقدر جا دارد كه همه ما را همراه او ببريد؟» البته كه جا دارد، ولي كمترين فايده اش اين است كه آن بانوي نازنين ما مي فهمد كه تنها نيست، كه فريادش شنيده شده است، كه صبرش نتيجه داده است...

دريغ... فراموشكاريم...

يادمان مي رود... يادمان مي رود كه آن زنان و مرداني كه رفته اند، روزگاري همينجا بودند، مبارزه كردند، نوشتند، خواندند، ساختند، زنداني كشيدند، شكنجه شدند... و دست آخر چون از جانب ديگران كششي نديدند، رفتند... رفتند... به همين سادگي... مادران و پدران و برادران و خواهران مبارز و دلسوزمان مي روند و لعن و نفرين مي شوند كه چرا نماندند و چرا فرار كردند؟ فرار كردند از دست ما فراموشكاران بي وفا. اگر آنجا زندگي خوبي دارند كه اميدوارم داشته باشند، نوششان بادا...

ما دوزخي هستيم... پدران و مادران 60 سال به بالايمان از عشق خدا در اين روزهاي گرم طولاني آب نمي نوشند و غذا
نمي خورند و كارشان به سرم وصل كردن مي رسد. بدون برنامه بچه دار مي شويم و وقتي با سوال «چرا؟» مواجه مي شويم پاسخ مي دهيم كه «خدا داده». و مي ناليم كه با 5 سر، 6 سر، 7 سر عائله يا 10 سر عائله يا كمتر يا بيشتر، از كجا بياوريم زندگي كنيم.

بي اطلاعي، بي سوادي، بي دانشي، بي برنامگي، بي خبري، كل زندگي مان را گرفته و به همه اينها بايد فراموشي، فراموشي، فراموشي، بي حوصلگي، بي حوصلگي، بي حوصلگي، تنبلي، بي وفايي و باري به هرجهت زندگي كردن را هم بيافزاييم...

زيباترين ساختمان هاي شهرهاي زشتمان بانك ها هستند. بانك... و نه موسسات خدماتي مختلف اعم از فرهنگي و علمي و تفريحي و ...

ما دوزخي هستيم... بيشتر از تعداد استخرها، پارك ها، مراكز تفريحي، غذاخوري ها، سينماها، تئاترها، گالري ها و مراكز خدماتي مختلف ...، بانك و قرض الحسنه و موسسه مالي اعتباري داريم... بانك هايي قارچي كه شبانه در هواي مه گرفته اقتصادمان سربر مي آورند و رشد مي كنند و سفت، گلويمان را مي چسبند و ما را وابسته و مقروض دائمي بار مي آورند.

مقروضيم... هم به خودمان هم به اطرافيانمان... هم به كودكانمان... هم به جامعه مان...

اين قرض، قرض الحسنه نيست كه جريمه نداشته باشد، جريمه دارد، جريمه اش دروغ شنيدن است... جريمه اش همين اوضاعي است كه مي بينيم و صدايمان درنمي آيد. اعتراضي كه در تاكسي شكل بگيرد، به كرايه ناچيزي كه بايد به راننده پرداخت كنيم، همين مي شود كه الان هست... همين سكوت و سكون و سرگشتگي...

مي شود همين كه حيرت كنيم كه سوئيس سرد و كوچك جزو بزرگترين توليد كنندگان لبنيات است... كه حيرت كنيم كه ژاپن بي معدن، بي فسيل... با زلزله، قطب اقتصادي دنياست... مواد خام را به چيزهايي تبديل مي كند كه حيرت همگان را برمي انگيزد.

حيرت از پيشرفت بي دينان و بي تفاوت نسبت به سكوني كه درگيرش هستيم.

اين يك دردنامه است... بيانيه نيست... پيشنهاد نيست... اعلاميه نيست... فقط يك دردنامه است...

و نويسنده اش هرچه مي نگارد باز يادش از مطلب ديگري مي آيد ...

يادش مي آيد كه در اين دوزخ، جرم هاي بزرگ آدم هاي مهم مجازات كوچكي دارند ...

يادش مي آيد كه صداي مادر پيري را شنيده كه وقتي به دنبال مجازات قاتلين پسر دردانه اش كه جرمي جز دفاع از حق ديگران نداشته و با نوشته هايش مي خواسته ديگران را بيدار كند، تهديد شده كه جانت را مي گيريم اگر ساكت نشوي...

يادش مي آيد كه دوست نازنينش در كارخانه اي كار مي كند كه هر روز اثرات تحريم ها در وارد كردن وسايل مورد نيازشان چنان انرژي اش را مي گيرد كه ميل به زندگي را از او گرفته و از كار دلسردش كرده ...

يادش مي آيد كه طرح هاي نمايش فيلم در سينما در شب هاي رمضان دستخوش سليقه هاي مختلف است...

يادش مي آيد كه كارگردان هاي مورد علاقه اش فيلم نمي سازند...

يادش مي آيد از آدم هاي كريه الچهره اي كه باطنشان با ظاهرشان يكي است...  

و يادش مي آيد كه در اين دوزخ خاورميانه، كه دائم دنبال يافتن دشمن خارجي و تراشيدن مشكل است، روح انسان ها تنها چيزي است كه ارزشي ندارد، برغم تمام دروغ هايي كه هر روز و هر ساعت مي شنويم.... ما در دوزخ به سر مي بريم...