داستان خيلي كوتاه

تازه ها

داستان خيلي كوتاه

نظرات ()

روی صندلی قرمزی نشسته بودم و همراه صدها نفر دیگر حرکات زیبای یک گروه بالرین را نگاه می کردم. و نمی توانستم لحظه ای چشم بردارم که ناگهان در گوشه دیوار سالن چشمم به لکه ای قهوه ای افتاد که داشت بزرگ و بزرگتر می شد. چشم همه به نمایش روی صحنه بود و من وحشت زده لکه قهوه ای را می دیدم که داشت به کف و سقف سالن نفوذ می کرد اما کسی نگاهش نمی کرد. بوی بدي سالن را فرا گرفته بود و همه چشمشان به نمایش باله بود.

و من صدایم خفه شده بود تا اینکه لکه قهوه ای به زیر پایم رسید، ناگهان فریاد زدم. نه....

صدای همه درآمد که «شششششش.....» و بیرونم انداختند از سالن. به محض اینکه در پشت سر من بسته شدصدای کف زدن را شنیدم. به ناگاه دور و برم همه چیز فرو رفت. فرو رفت در زمین و چاله ای به وسعت همه سالن های نمایش کف زمین بوجود آمد. ته چاله، نمایش ادامه داشت. لکه قهوه ای دیگر نبود و بجایش لوله هایی از هر سو مایعی بدبو را بر سر تماشاگران می ریختند و من فرار کردم، تا می توانستم دویدم. همه چیز در اطرافم به شکل خطی ممتد دیده می شد. خطی که من با دویدنم ایجاد می کردم. هیچ نمی دیدم، و بوی بد مایع درون لوله ها را همه جا می پراکندم. ناگهان صدایی شنیدم.

صدای کف زدن... برای امروز کافیه، تمرین تمومه... همگی خوب بودین. عروسکارو بذارین توی کمد و درشو قفل کنین تا تمرین فردا. فردا صحنه انتخاباتو می گیریم.

و من حبس شدم در تاریکی و صداها همه دور شدند و دور شدند و دور شدند و تا سکوت رفتند و من دیگر هیچ ندیدم.