کافه ماتکا (داستان کوتاه)

تازه ها

کافه ماتکا (داستان کوتاه)

نظرات ()

 

:: تقدیم به همسرم ::

 

آلارم گوشی برای سومین بار به صدا درآمد. چشمهایش را که باز کرد، عقربه های ساعت دیواری را به زور توانست ببیند. کمی که بشتر دقت کرد، ساعت 7:20 بود. ده دقیقه فرصت داشت تا آماده شود و از خانه بزند بیرون. غلتی زد و همسرش را دید که مثل همیشه آرام و موقر کنارش روی تخت خوابیده بود. آمد که بلند شود، همسرش به آرامی دستش را گرفت و فشرد. مثل همیشه. طی چهار سال که از زندگی شان می گذشت، صبحی نبود که همسرش موقع رفتن او خواب بماند. دست همسرش را به گرمی فشرد و بوسه ای بر آن زد و آرام در گوش او گفت: «من دارم می رم عزیزم. خداحافظ» همسرش هم دست او را محکم فشرد و آرام گفت: «مراقب خود باش آقای من. قرارمون یادت نره»


از جایش بلند شد. چشمهایش هنوز کامل باز نشده بود. آبی به صورتش زد و در آینه نگاهی به خودش انداخت. تارهای سفید ته ریشش بیشتر شده بود. به خودش که خیره شد، یادش آمد امروز روز مهمی است. ثانیه ثانیه آن برایش به اندازه این چهار سال می ارزد.


درب پارکینگ آپارتمان را با ریموت بست و پایش را گذاشت روی گاز. مثل همیشه فرصت کمی داشت تا سر ساعت به محل کارش برسد. توی شلوغی اول صبح، از لابه لای ماشین ها به هر نحوی که شده راه را باز کرد و گاز داد. این بار دو دقیقه هم زودتر رسید و خیالش راحت شد که امروز را به موقع وارد محل کارش شده است.


پشت کامپیوتر که نشست تا ایمیل هایش را چک کند، ناخودآگاه یاد روزی افتاد که حین چک کردن کامنت های سایت، به کامنتی برخورد که مسیر زندگی اش را عوض کرد. کامنتی از طرف یک خانم که برای راه اندازی کانون فیلم دانشکده فنی دانشگاه خود درخواست مشاوره کرده بود.


خدمه شرکت لیوان چای را که روی میزش گذاشت، به خودش آمد. از پشت میز بلند شد و شروع کرد به قدم زدن. یادش آمد فاصله جواب به کامنت تا اولین تماس کمتر از دو سه روز بود. برای ملاقات پسر دایی اش که در بیمارستان بستری بود رفته بود که گوشی اش زنگ خورد. یادش نمی آید که چه گفت و چه شنید و به خودش که آمد در پاگرد بیمارستان ایستاده بود. صدای آن طرف خط آنچنان هوش از سرش برده بود که تا چند دقیقه ذهنش درگیر صدا و حرف های رد و بدل شده بود.


صدای تلفن او را به خودش آورد. یک تماس کاری و تمام. دستی به استکانش زد. چای هنوز گرم بود. طبق عادت چند عدد قند برداشت، اما جز یکی بقیه را به قندان برگرداند. دکتر «شیرینی» را قدغن کرده بود. پشت میزش که نشست، یادش آمد دو سه روز صدای آن طرف خط همچنان در ذهنش آرام و قرار نداشت. برای کنجکاوی و دیدار با آن خانم، عصر یک روز بد و کسل کننده و ناآرام، راهی دانشگاه شد. فاصله 70 کیلومتری را طی کرد تا چهره آن خانم را ببیند. چالش جالب و هیجان انگیزی پیش رو داشت. پس از گرفتن آدرس دقیق دانشگاه و چند بار بالا و پایین کردن خیابان ها و میدان ها و پل ها با قبول عدم دانش کافی خانم ها از مقوله جغرافیا، سرانجام به دانشگاه رسید و آن خانم را دید. چهره ای خندان در پس چادری مشکی، همه تصوراتش را به هم ریخت. اما در تمام مدتی که در کتابخانه دانشگاه صبر کرد تا کلاس آن خانم تمام شود، چهره و سیمای آن خانم در نظرش تثبیت شد و تضاد، حداقل شد. پس از پایان کلاس و طی جلسه ای که زیر یکی از آلاچیق های دانشکده فنی برگزار شد، به نتایج درخشانی رسید. وقتی آن خانم با شور و شوق فراوان از علاقه اش به سینما و مقوله بازیگری حرف می زند، او احساس کرد بخش دیگری از وجودش را یافته است. جلسه ای هیجان انگیز و طولانی که گذر زمان را وقتی بر خود دید که هوا تاریک شده بود. تمام طول مسیر برگشت را به او فکر می کرد. به اینکه خودش را پیدا کرده است. به اینکه طی 35 سال زندگی، تنها کسی که می توانست شبیه او باشد را یافته است.


در همین فکر بود که به خودش آمد و متوجه شد مدیرش وارد اتاق شده است. گزارشی را که روز گذشته تنظیم کرده بود با دقت و حوصله برای مدیر تشریح کرد. مدیر هم با رضایت کامل اتاق را ترک کرد. امروز روز او بود. بار دیگر پای کامپیوتر نشست و یادش آمد چهار سال است که با آن خانم آشنا شده است. امروز چهارمین سالگرد آشنایی شان است و او در ترافیک کارهایش هنوز موفق نشده برای همسرش هدیه ای بخرد. نگاهی به ساعت کامپیوترش انداخت. تا بعداظهر چند ساعت فرصت دارد. اما با توجه به حجم کارهایش به هیچ وجه نمی توانست مرخصی ساعتی بگیرد. از پشت میز بلند شد. شروع کرد به قدم زدن. رفت و آمد و سر و صدا مانع از تمرکز می شد. خاطرات خوب سال اول آشنایی هم مدام از ذهنش می گذشت. دقیقا چهار سال از آن روز که در پارکینگ دانشگاه پس از روزها کلنجکار سرانجام موفق شد حسش را به زبان بیاورد و از علاقه اش به آن خانم بگوید. روزی باشکوه که کلمات در وصفش کنار هم ردیف نمی شوند و زبان از گفتنش قاصر است.


بار دیگر یادش افتاد که ساعت 7:30 بعدازظهر با همسرش در کافه ای که اولین ملاقات عاشقانه شان آنجا شکل گرفت، قرار گذاشته است. کافه ای به نام «ماتکا». کافه ای رویایی که تک تک لحظاتش همچنان پس از گذشته چهار سال در کنج ذهنش آرام گرفته اند.


نگاهی به ساعت دیواری اتاقش در شرکت انداخت. همیشه سعی کرده بود برای همسرش هدیه متفاوتی تهیه کند. یک هفته بود که گزینه مناسبی به ذهنش نمی رسید. ناگهان چیزی به ذهنش رسید. نشست پشت میز. صندلی را جابجا کرد تا بتواند مسلط بر کی برد کامپیوتر باشد. فایل word را باز کرد. تنها هدیه ای که می توانست همسرش را خوشحال کند، نوشته ای بود که قولش را داده بود. نوشته ای که بتواند حتی گوشه ای از سال های با هم بودنشان را ثبت کند. کمی فکر کرد. انگشتانش را روی کی برد گذاشت و شروع کرد به تایپ کردن. اول خط نوشت: «کافه ماتکا» و خط دوم را اینگونه آغاز کرد: « آلارم گوشی برای سومین بار به صدا درآمد ...».


وقتی چشم از روی کامپیوتر برداشت، چیزی به  قرارشان باقی نمانده بود و او هنوز موفق نشده بود حق مطلب را ادا کند. نقطه ای گذاشت انتهای آخرین جمله و در خط آخر نوشت: «ببخش عزیزم که امسال دیر رسیدم ....»

................................................

منتشر شده در روزنامه پیام آشنا