داستان پل حافظ

تازه ها

داستان پل حافظ

نظرات ()

دوست داشتیم این داستان تابستان سال پیش در مجله‌ی «همشهری داستان» چاپ شود. اما به‌خاطر برخی کج سلیقگی‌ها و اعمال نظرات شخصی بی‌مورد، در نهایت داستان منتشر نشد. البته خوشحال شدیم که منتشر نشد. حالا بعد از یک‌سال‌ونیم بالاخره داستان در هفته‌نامه‌ی «آسمان» منتشر شد.

نمی‌دانم باید برای مخاطبان آن مجله (همشهری داستان) متاسف باشم یا برای مخاطبان این مجله (آسمان) خوشحال. نکته‌ای که اهمیت دارد این است که بالاخره این داستان که یکی از داستان‌های مجموعه‌ی «پل» است منتشر شد و به زودی (احتمالاً تا اواسط بهار سال آینده) کل مجموعه آماده و تحویل ناشر خواهد شد.

این داستان و البته کل مجموعه کار مشترک من و غلامحسین‌ دولت‌آبادی است.

نسخه‌ی PDF هم در این‌جا برایتان گذاشته‌ام که می‌توانید دانلودش کنید.

دو نکته. داستان مورد نظر در شماره‌ی 67 مجله‌ی آسمان به تاریخ شنبه 9 آذرماه 1392 منتشر شد. نکته‌ی دیگر اینکه تمام داستان‌ها با عکس هوایی گوگول‌مَپ از همان منطقه‌ی مورد نظر شروع می‌شود.

امیدوارم از خواندش لذت ببرید.

 



 

 

حافظ

از ترسم ساعت ده شب خودم را رسانده‌ام تا اسمم بالای لیست قرار بگیرد. ولی دیدم ده یازده نفر از من ترسو هم بوده. معلوم نیست آن‌ها دیگر کی آمده‌اند و اسم خود را نوشته‌اند. سرباز نگهبان سفارت گفت به این لیست اعتمادی نیست، چون ممکن است نفر بعدی لیست را پاره کند و از نو یکی دیگر بنویسند. گویا مافوقشان بهشان دستور داده که دیگر دخالت نکنند تا متهم به رشوه‌گیری برای جابه‌جایی اسامی در لیست نشوند.

به لیست خیره می‌شوم. دوباره لیست را از بالا تا پایین نگاه می‌کنم. نه تنها دوازدهم نیستم، بیستم، سی‌ام، چهل‌ام، پنجاهم و شصتم هم نیستم. شصت و سه. نفر شصت و سوم‌ام. سر بر می‌گردانم. پیرمردی لبه‌ی جوب چمباتمه زده و دارد زیر چشمی من را نگاه می‌کند. کمی دورتر دختر جوانی زیر نور تیر چراغ برق ایستاده و دارد مدارکش را چِک می‌کند. آن طرف خیابان مردی صندلی ماشینش را تا نیمه خوابانده و عینک آفتابی به چشم زده. از جیب پیراهنم خودکار را در می‌آورم. سرباز نگهبان از داخل کیوسک زل زده به من. دوباره لیست را نگاه می‌کنم. دنبال یک جای خالی می‌گردم. اسم‌ها را طوری بهم فشرده نوشته‌اند که اصلاً جای خالی پیدا نمی‌شود. یکهو یک جای خالی پیدا می‌کنم: بین شماره‌ی سی و یک و سی و دو. خط تیره‌ای بینشان می‌کشم. به نگهبان نگاه می‌کنم، نیم خیز شده. یک مرتبه از پشت یقه‌ام کشیده و رها می‌شود. ترسیده بر می‌گردم. همان مرد داخل ماشین جلویم ایستاده و لب‌هاش تکان می‌خورد.

هدفون را از گوشم در می‌آورم. «چی کار می‌کنی آقا پسر؟» هنوز عینک آفتابی‌اش را بر نداشته. «نگاه نکن عینک آفتابی زدم، از پشت همین هم خوب حواسم به همه چی هست.» بهش می‌گویم: «دیشب که اومدم یه لیست دیگه بود. تو اون دوازدهم بودم.» می‌گوید: «دیشب دیشبه، الان هم نصفه شبه آقا پسر. چه‌جوری دلت می‌آد حق این همه آدمو ضایع کنی؟» سرباز جلوی در کیسوک نگهبانی ایستاده. پیرمرد بلند شده و دارد به ما نگاه می‌کند. دختر جوان هم حواسش جمع ماست. «این‌جا که کسی نیست.» جواب می‌دهد: «مگه همه باید جلوی چشم شما رژه برن تا باشن. این همه اسم کجان؟ همین طرفان. تو این کوچه، تو اون کوچه، لب پل سر پل روی پل.» به دختر جوان و پیرمرد اشاره می‌کند. «لب جوب کنار باغچه...» می‌خواهم چیزی بگویم اما خودکار را می‌گذارم در جیبم، هدفون را دوباره در گوش می‌کنم. مرد دیگر حرفی نمی‌زند. بر می‌گردد داخل ماشینش. نگهبان هم می‌نشیند سر جایش. شصت و سوم بودن، بهتر از دعوا کردن ساعت چهار صبح است.

 

شاگرد بنگاهی سینی چایی را جلوی صاحب بنگاهی گرفت. بنگاهی اخمی کرد و با دست بهش فهماند که اول سینی چای را جلوی ما بگیرد. او هم این کار را کرد و بعد سینی چای را جلوی مهندس گرفت. آخر هم لیوان دسته‌دار بنگاهی را روی میز گذاشت. بنگاهی در حالی که قند زیر دندانش قرچ قروچ می‌کرد گفت: «جناب آقای کهن‌‌دل از قدیمی‌های این محل هستن. من خودم به شخصه بهشون خیلی ارادت دارم.» به من اشاره کرد. «آقا پسرشون هم که به سلامتی دارن می‌رن آلمان مهندسی عمران بخونن...» از دهانم پرید: «فرانسه.» بنگاهی بی‌آنکه به حرفم توجهی کند، ادامه داد: «خلاصه عرضم به حضورت مهندس من به آقا کهن‌دل شرایطو گفتم.» به پدر نگاه کرد. مهندس چایی‌اش را هورت کشید. پدر سری تکان داد. «ایشون هم پذیرفته. فقط می‌مونه یه سری جزییات که تو نشست امروز حل و فصل کنیم بره و من این جعفرو بفرستم شیرنیشو بگیره بیاد.»

شاگردش خیره‌ به ما نگاه می‌کرد، انگار آماده بود هر لحظه با اشاره‌ی بنگاهی بپرد برود یک جعبه شیرینی بخرد. بنگاهی رو کرد به ما: «آقا مهندس از طرف جناب آقای معماریان اختیار تام داره. ایشون نوسازی کل راسته‌ی شما رو انجام دادن. این وسط فقط مونده شصت متری نقلی شما که خُب دو طرفش هم الحمدا...له آقا مهندس صاف کرده. این معامله هم که امروز دیگه تمومه، یه تجمیعی می‌شه، یه آپارتمان خوشگل دیگه تو این محل می‌ره بالا.»

به پدر نگاه کردم. از خانه تا این‌جا یک کلمه حرف نزده است. فقط آمدنی گفت زودتر برگردیم مادرت تنهاست. مدت‌ها بود مادر را به ندرت تنها می‌گذاشتیم. پدر سند را که در دستش لوله کرده بود گذاشت روی میز بنگاهی: «آقا منوچ ریش و قیچی دست خودتون. من هیچ حرفی ندارم. همونی که توافق کردیم.» بنگاهی به مهندس نگاه کرد: «بنویسیم قول‌نامه رو؟» مهندس با سر تایید کرد. شاگردش سریع از مغازه بیرون زد. پشت سرش در مغازه باز شد و مردی قد بلند با موهایی سفید وارد شد. بنگاهی از جایش بلند شد: «به‌به ببین کی اومده، حسن‌آقا منور کردی.» مرد به پدر نگاه کرد. هر دو سری برای هم تکان دادند. با دقت که نگاه کردم، دیدم من هم او را می‌شناسم، ولی یادم نمی‌آمد که آخرین بار کی دیده بودمش.

 

پوشه‌ی پلاستکی مدارک را می‌گذارم زیر سرم و روی پله‌های در ورودی کارمندان سفارت می‌خوابم. هدفن را از گوشم بر می‌دارم. مدام جابه‌جا می‌شوم. خوابم نمی‌برد، نور پروژکتور کنار پرچم سفارت مستقیم می‌زند به چشمم. دستم را روی چشم‌هایم می‌گذارم. احتمالاً این آخرین باری است که روی این پله می‌خوابم. نمی‌دانم امروز هم قرار است بازی جدیدی در آورند یا نه. هر کسی که با من شروع کرده بود یا همان اول سوتش کردند رفت یا الان گودی‌بای‌پارتی‌اش را هم گرفته تمام شده. ولی من همچنان دارم رکورد می‌زنم، هفده‌بار. همه‌ی رکوردها را شکستم. به غیر از سرباز امشبی با تمام سربازهای سفارت آشنا هستم. تا من را از دور می‌بینند دست تکان می‌دهند.

«Excuse me, can you speak English?» دستم را از روی صورتم بر می‌دارم. نور چشمم را می‌زند. بلند می‌شوم. زنی چادری مقابلم ایستاده. دوباره سئوالش را تکرار می‌کند. به اطراف نگاه می‌کنم. چند نفر دیگر هم آمده‌اند و به صف لب جوب نشسته‌اند. به زن نگاه کردم، آن طرف خیابان مردی از ماشینش پیاده شده بود و داشت به ما نگاه می‌کرد. «کارتون چیه؟»، «اِ شما فارسی حرف می‌زنین؟»، «خانوم عزیز همه‌ی کسایی که این‌جا هستن فارسی حرف می‌زنن.» نه ببخشید می‌گوید و نه عذر خواهی می‌کند از اینکه چرتم را پاره کرده. «ما همین الان از بابل رسیدیم.»، «خُب؟»، «به ما گفتن باید اسممون رو تو یه لیستی بنویسیم.» با دست یارو را نشان می‌دهد. «صاحب لیست اونه.» مرد سرش را از پنجره‌ی ماشین در آورده و دارد ما را نگاه می‌کند. «همون آقا که عینک آفتابی زدن؟» با سر تایید می‌کنم. زن به طرف شوهرش می‌رود، به او چیزی می‌گوید. شوهر به طرف مرد صاحب لیست می‌رود. می‌ایستم. پوشه‌ی پلاستیکی را بر می‌دارم. به راه می‌افتم.

زیر پل که می‌رسم، می‌بینم روی هر سه نیمکت فلزی خوابیده‌اند. می‌آیم روی نیمکت سنگی کنار پیاده دراز می‌کشم. پوشه را می‌گذارم زیر سرم. هوا کم‌کم دارد روشن می‌شود. گیره‌های پوشه در سرم فرو می‌رود. پوشه را می‌گذارم روی سینه‌ام و دستم را خم می‌کنم و می‌برم زیر سرم. راه آب درخت کنار نیمکت خشک است. سعی می‌کنم چشمانم را ببندم.

 

فقط مانده کارتن‌های ظروف شکستنی و تلویزیون و خرده‌‌ریزهای دیگر و البته میز و صندلی آشپزخانه که مادر پشتش نشسته. پدر در آشپزخانه کنارش نشسته بود و داشت بهش غذا می‌داد. به طرف پدر رفتم. مادر تا دید دارم نزدیک می‌شود روسری‌اش را جلو داد و گره‌اش را سفت کرد. به پدر گفتم: «هر وقت کارتون تموم شد بگم میز صندلیو ببرن.» پدر نگاهم کرد ولی چیزی نگفت. مادر روسری‌اش را که جلو کشید قاب عکسی را که پدر کنار بشقاب او گذاشته بود برداشت. پرسید: «محمود اینا کین؟» من در پارک ملت پایم را روی توپ پلاستیکی گذاشته‌ام و دست به کمر زده‌ام. پدر زیراندازد را زیر بغلش زده و سبد خوارکی‌ها را در دست دارد. دست دیگرش را روی شانه‌ام گذاشته. مادر آن طرف ایستاده، با یک دست دوچرخه‌ام گرفته و دست دیگرش روی سرم گذاشته. هر سه داریم به دوربین لبخند می‌زند.

پسر جوان با گونی بزرگی که روی دوشش انداخته بود از پله‌های حیاط بالا آمد و وارد اتاق شد. گفتم: «هر چی تو زیرزمین بود جمع کردی؟» جوان با سر تایید کرد. به موکت‌های کف نگاه کرد: «آقا این موکت‌ها رو هم می‌خواین؟»،‌ «نه اینا دیگه مجانی نیست.»، «پس هیچی.» و راهش را کشید و از خانه بیرون رفت.

در کمد دیواری را باز کردم. دیدم یادشان رفته رخت‌خواب‌ها را ببرند. به یکی از کارگرها اشاره کردم: «اینا رو که یادتون رفت.»، «نه آقا مهندس، ما معطل این میز صندلی‌ها هستیم، اینا رو باید بذاریم روی میز. فقط روشون یه ملافه‌ای چیزی بکشین کثیف نشن.» نگاهم به پدر افتاد. ظرف غذا را از جلوی مادر جمع کرد و گذاشت روی کابینت. دست مادر را گرفت و از روی صندلی بلندش کرد. کارگرها سریع آمدند و میز صندلی را بردند. پدر گفت: «ما می‌ریم تو ماشین.»

به خانه نگاه می‌کنم. موکت‌ها ور آمده‌اند، کف زمین پر از روزنامه و نایلون و کارتن‌های پاره‌ است. در کابیت‌های آشپزخانه نیمه باز است. در حیاط را نبستیم. در راهرو را هم دیگر قفل نکردم. مادر پدر از در خارج شدند. صداهای مهیبی از خاربه‌ی کنار خانه بلند شد. مادر که از در خارج شده جیغ کشید و دستانش را روی سرش گذاشت. پدر سعی کرد آرامش کند. مرد ضایعاتی خندان از پله‌ها پایین آمد. دوچرخه‌ی کودکی‌ام در دستش بود، قفسه‌های کتابخانه‌ی مشبک هم زیر بغلش زده بود. گفتم: «چی کار کردی؟»، «دیدم این در خرپشته آهنیه گفتم اونم ببرم.» پدر با عصبانیت گفت: «شما خیلی بی‌جا کردین، من خونه رو با درش فروختم.» مرد خندید، دو دندان جلویش افتاده بود. «چشم قربان می‌برم می‌ذارم سر جاش.» و بیرون رفت. پدر نگاهم کرد و چیزی نگفت. دست مادر را گرفت و به آن طرف خیابان رفت. از در خارج شدم، در خانه را هم نمی‌بندیم. مهندس جلوی در ایستاده بود و داشت سیگار می‌کشید.

 

تا چشم باز می‌کنیم می‌بینم پوشه‌ی مدارک افتاده در راه‌آب کنار درخت. دست دراز می‌کنم. نمی‌رسد. نگاه می‌کنم. آب وارد راه‌آب می‌شود و دور تنه‌ی درخت حلقه می‌زند. نگاه می‌کنم؛ پوشه‌ام دارد خیس می‌شود. روی یک دستم می‌غلتم و با دست دیگر پوشه را از آب بیرون می‌کشم. گل و لای و ریز برگ‌ها روی پوشه چسپیده‌اند. ازش آب می‌چکد. می‌نشینم و پوشه را باز می‌کنم. آب می‌ریزد روی شلوارم. لبه‌های مدارکی که در کاور بود خیس شده‌. تندی بلند می‌شوم و مدارک را یکی یکی روی نیکمت پهن می‌کنم. هوا روشن شده ولی خبری از آفتاب نیست. خم می‌شوم و کاغذها را فوت می‌کنم. دارند موج برمی‌دارند. به مهرهایشان نگاه می‌کنم، جوهر پس نداده‌اند.

«آقا ببخشین نمی‌دونین پاساژ علاالدین کِی باز می‌کنه؟ دیروز یه موبایل خریدم،‌ امروز پول لازم شدم اومدم بفروشم. ولی همه‌ی مغازه‌ها بستن. می‌خواستم ببینم شما موبایل نمی‌خوان. آکبندِ آکبنده. نگاه کنین فاکتورش هم هست...» فاکتور را جلوی رویم می‌گیرد. HTC350، سیصد و سی و پنج هزار تومان، فروشگاه فرخ و شرکا، شماره تلفن 6678.... کاغذ را پس می‌زنم. می‌ایستم. به چشم‌هایش خیره می‌شوم. با تردید من را نگاه می‌کند. فاکتور را در جعبه‌ی گوشی موبایل می‌گذارد. «شما هنوز ویزاتو نگرفتی؟»، «تو موبایلتو هنوز نفروختی؟» حرفی نمی‌زند. کیف‌ بندی‌اش را از شانه‌ای به شانه‌ی دیگر می‌اندازد و می‌رود زیر پل. کنار یکی از نیمکت‌ها می‌ایستد. فاکتورش را جلوی صورت سربازی که تا همین چند دقیقه‌ی پیش خوابیده بود می‌گیرد.

صف سفارت عین کرمی شده که بادش کرده‌اند. هر چند دقیقه یک بار سر و دمش تکانی می‌خورد. من درست وسط معده‌ی کرم گیر افتاده‌ام. کسی جرات ندارد از جایش تکان بخورد، چون سریع جایش پر می‌شود. کاغذ‌ها را طوری در دست گرفته‌ام که نفهمند دارم جلوی آفتاب خشکشان می‌کنم. شصت و سوم بودن هم نعمتی است، تا وقتی نوبتم بشود و بروم داخل کاغذها خشک شده‌اند. از جلوی صف صدای جیغی بلند می‌شود. «به من دست نزن!» سرک می‌کشم. شکم و دُم کرم تاب برمی‌دارد،‌ همه سرک می‌کشند.

همان مرد عینک آفتابی به چشم سعی دارد زنی را از جلوی صف بیرون بکشد. زن از جایش تکان نمی‌خورد. «من اینترنتی وقت گرفتم،‌ نوبتم همین الانه.» مرد می‌گوید:‌ «برو بابا اینترنتی، من از دیشب تا حالا این‌جا خوابیدم. یا با زبون خوش می‌ری ته صف یا هر چی دیدی از چش خودت دیدی!» صدای اعتراض بقیه بلند می‌شود. سرباز نگهبان سرش را از کیوسکش بیرون آورده. مرد رو به ما می‌گوید: «مگه ندیدن خودشو چطوری از زیر میله‌ها چپوند تو صف،‌ مگه نمی‌بینن چطوری داره حقتونو می‌خوره؟ دمشو بگیرین بندازینش بیرون دیگه!» صدای اعتراض مردم شدیدتر شد. سرباز نگهبان بیرون می‌آید و باتومش را روی میله‌های کنار در ورودی سفارت می‌کوبد. همه ساکت می‌شوند. سرباز رو به زن می‌گوید: «خانم بیا بیرون دیگه!»، «نمی‌آم. اینترنتی به من نه صبح وقت دادن.» مرد عینک آفتابی به چشم که حالا عینکش را بالای سرش گذاشته می‌گوید: «اینترنت مینترنت نداریم، باید دیشب می‌اومدی اسمت رو تو لیست می‌نوشتی. زرنگی هم حدی داره.» یکی از وسط می‌گوید: «آقا منم وقت اینترنتی گرفتم!» یکی دیگر می‌گوید: «این خانم شوهر موهری نداره بیاد جمعش کنه؟» دیگری می‌گوید: «ولش کن آقا بذار بره... مثل هفته‌ی قبل می‌آن یه دفعه قضیه رو تعطیل می‌کنن.» چند نفر به نشانه‌ی تایید بلند می‌گویند بگذارید برود. یک مرتبه یکی از وسط صف داد می‌زد: «آقا رفت!» همه بر می‌گردیم نگاه می‌کنیم. زن در کمال خونسردی وارد سفارت می‌شود. مرد عینک به چشم به سرباز می‌گوید: «بدو بکشش بیرون!» سرباز می‌گوید: «من اجازه ندارم برم تو.» مرد عینکش را می‌گذارد روی چشمش و می‌رود طرف ماشینش. شکم و دم کرم کنار دیوار آرام می‌گیرد.

 

مسئول ویزای دانشجویی به برگه‌ها نگاه می‌کند و می‌پرسد: «روشون آبگوشت خوردی؟» بعد تکه‌ای کیک خامه‌ای در دهان می‌گذارد و رویش چایی می‌نوشد. می‌گویم: «نه فقط یکم خیس شده.» رو کاغذها دقیق می‌شود. «شانس آوردی مهرشون پاک نشده،‌ وگرنه مرخص بودی.» در دلم می‌گویم آن وقت دل تو خنک چون یک نفر دیگر را سوت کرده بودی. لبخند می‌زنم. لیوان چایی به دست بلند می‌شود و پرونده‌ام از داخل قفسه‌ای بیرون می‌آورد. بازش می‌کند و چند صفحه ورق می‌زند. ازم می‌پرسد: «اینا که کپی‌هاش هست... فقط...» باز ورق می‌زند. «...فقط... برگه‌ی تاییده شغلی پدرت...» می‌گویم: «همون کاغذ دومیه.» برگه را نگاه می‌کند. با دقت می‌خواند. سرتکان می‌دهد. دیگر باید کار تمام شود. مرد اخم‌هایش در هم می‌رود. «این که امضا نداره.»، «اسمشو زیر نامه نوشته،‌ تاریخ هم زده.»، «می‌بینم ولی امضا نداره بگیر برو امضاش کن، پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد بیار.»، «ولی این طوری کارم خیلی عقب می‌افته.»، «مشکل خودته... بعدی.» برگه‌ها را بهم بر می‌گرداند. می‌گویم: «می‌تونم بدم پدرم ببره امضا کنه تا یه دیگه ساعت بیارم؟» طوری نگاهم می‌کند انگار حرف غریبی زده‌ام. «خونه‌تون کجاست؟»، «پل چوبی...» مرد شانه‌ بالا می‌اندازد. «ما تا یازده بیشتر نیستیم، خود دانی...» به ساعت داخل سالن نگاه می‌کنم، ده و هشت دقیقه.

برگه به دست از در خارج می‌شوم. جلوی در ورودی سفارت ازدحام مردم بیشتر شده. به طرف راننده‌های ماشین‌های دربستی می‌روم. زیر سایه جمع شده‌اند و دارند چایی می‌نوشند. یکیشان از جا می‌پرد: «کجا می‌ری جوون؟»، «اول خیابون مازندران، کنار مترو دروازه شمرون.»،‌ «بشین عزیزم.» سوار ماشین می‌شوم. راننده آخرین جرعه‌ی چایش را سر می‌کشد و از بیرون بهم اشاره می‌کند کمربند را ببندم. سوار می‌شود. کمربند را که می‌خواهم ببندم راننده می‌پرسد: «از پشت همین سفارت روسیه بریم به مازندران راه داره؟» یک مرتبه نگاهش می‌کنم: «آقا کی گفت مازندران؟»، «خودت عزیزم...»، «ما خونه‌مون سیدخندانه...» زیر لب می‌گویم از اینجا تا سیدخندان سه ربع راه است. پدر قرار بود امروز مادر را ببرد بیمارستان... در را باز می‌کنم... راننده حرف می‌زند ولی صدایش را نمی‌شنوم... کف پیاده‌رو می‌نشینم... راه گلویم بسته شده... آب می‌خواهم... صدای خنده و شوخی راننده‌ها بلندتر شده...

بدنم گُر گرفته... سرم سنگین شده... خیلی سنگین... زبانم را دور لب‌های خشکیده‌ام می‌کشم... تلخی را مزه‌مزه می‌کنم... مدارک را لب باغچه می‌گذارم... دستم را در آب جوب می‌کنم و یک مشت آب به صورتم می‌پاشم...

به دیوار تکیه می‌دهم، برگه را از پوشه در می‌آورم. خودکار را از لبه‌ی جیبم بر می‌دارم. چشم‌هایم را می‌بندم، باز می‌کنم: جای پدرم امضا می‌کنم. می‌روم طرف در خروجی سفارت. منتظر می‌مانم، اولین نفر که خارج می‌شود، داخل می‌شوم. متصدی گیت ورودی دارد با یکی جر و بحث می‌کند، من را نمی‌بیند. می‌گذرم. وارد حیاط سفارت می‌شوم. به گیت پلیس سفارت خالی است. وارد اتاق انتظار می‌شوم، شلوغ است. یک صندلی در ردیف آخر، کنار دستشویی خالی است. می‌نشینم. ساعت ده و پانزده دقیقه است.

 

اسباب و اثاثیه را هنوز کامل نچیده‌اند. هر تکه یک جایی است. قالیچه‌ای گوشه‌ی اتاق پهن کرده‌اند و روی آن می‌نشینند. پدر روی قالیچه نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه می‌کرد. پرسیدم: «مطمئنی فردا این منوچهر بنگاهی برگه‌ی تاییده شغلیت رو می‌ده؟» نگاهم کرد. سری تکان داد. «پس فردا باید ببرمش، خواهشن عقب نیفته.» چیزی نگفت. از صبح فقط چند بار با اشاره فهمانده بود که باید هر وسیله را کجا بگذارم. انگار اسباب و اثاثیه‌شان برای این خانه کم آمده. انگار پدر هنوز عادت دارد روی موکت راه برود. سنگ کف خانه پاهایش را معذب کرده. مبل‌های قدیمی‌شان حقیر و ناکافی به نظر می‌رسد. پدر بلند شد و رفت در تراس را باز کرد. صدای ماشین‌هایی که از بالای پل رد می‌شدند ریخت توی خانه. حوله‌ و لباس‌های شسته شده‌ی مادر را برداشت و رفت جلوی در حمام. خواست در را باز کند، قفل بود. چند ضربه به در زد. «مهری... مهری جان... در رو باز می‌کنی؟» مادر جواب نداد. پدر دوباره صدایش زد. صدای آب قطع شد. «تو کی هستی؟»، «مهری جان، منم محمود...»، «محمود کیه؟»، «محمود، شوهرت.»، «من شوهر ندارم. مرد غریبه تو خونه‌ی من چیکار می‌کنه؟» مادر کم‌‌کم داشت صدایش به فریاد تبدیل می‌شد. ام‌پی‌تری پلیرم را برداشتم و به تراس رفتم. آن را روشن کردم و هدفونم را در گوشم گذاشتم. پدر باید آن‌قدر منتظر می‌ماند تا مادر یادش می‌آمد کجاست و دارد چه‌کار می‌کند. آن طرف پل داشتند سر در یک مغازه را پایین می‌آوردند. یک تابلوی بزرگ فلزی که رویش نوشته بود پیتزا پل را چند کارگر داشتند پایین می‌آوردند.

 

ساعت ده و پنجاه‌ و پنج دقیقه است. سالن انتظار خلوت شده. بلند می‌شوم و به طرف گیت مسئول ویزای دانشجویی می‌روم. تا من را می‌بیند متعجب می‌شود و می‌گوید:‌ «اِ... اومدی؟» برگه را به او می‌دهم. نگاه می‌کند. «حالا شد...» می‌گذاردش داخل پرونده. «پاسپورتتو بده.» پاسپورتم را به او می‌دهم. «بشین الان صدات می‌کنم.» می‌نشینم. مرد عینک آفتابی به چشم را می‌بینم که با زن متصدی ویزای توریستی جلوی در گیت ایستاده و دارند می‌خندند. «آقای کهن‌دل تشریف بیارین...» بلند می‌شوم، نمی‌دانم این بار چه مشکلی می‌خواهد بتراشد. پاسپورت را بهم می‌دهد: «به سلامت...» می‌پرسم: «چی شده؟»، «اینم جایزه‌ی زود برگشتنت، ویزاتون اوکی شد...» پاسپورت را باز می‌کنم. ویزای یک ساله‌ی تحصیلی. می‌گویم: «من که هنوز بلیت هواپیما رزرو نکردم.»، «خُب برو رزرو کن...»

به آرامی از حیاط می‌گذرم، دستگیره‌ی در را می‌کشم، بیرون می‌آیم، هیچ‌کس دم سفارت نیست. پیاده می‌آیم تا زیر پل. دهنم تلخ است. گوشی موبایلم را نگاه می‌کنم. ساعت یازده و دو دقیقه است. شماره می‌گیرم. زنگ می‌خورد، زنگ می‌خورد، زنگ می‌خورد... بر می‌دارد: «الو سلام استاد، بالاخره ویزامو گرفتم!»

 

پدر ماشین را دوبله پارک کرد. از ماشین پیاده شد و از لای ماشین‌ها خودش را به آن طرف خیابان رساند و وارد بنگاه شد. هدفون در گوشم بود. مادر روی صندلی عقب مثل یک بچه‌ی کوچولو آرام و بی‌سروصدا نشسته بود. پدر سریع از بنگاه بیرون آمد. خودش را از لای ماشین‌ها رد کرد. سوار ماشین شد. برگه را به من داد. منتظر شد تا بخوانم. بدینوسیله املاک منوچهر تایید می‌کند که آقای محمود کهن‌دل به صورت تمام وقت این‌جا به عنوان مشاور املاک با حقوق ماهی دو میلیون و پانصد هزار تومان مشغول به کار هستند. گفتم: «خوبه، ممنون. فقط باید ترجمه‌اش کنم.»

پدر تا ماشین را روشن کرد مادر جیغ گوش خراشی کشید. «دارن خراب می‌کنن... خونه‌مونو دارن خراب می‌کنن محمود...» و جیغ بلند‌تری کشید. «خونه‌مون... خونه‌مون...» شروع کرد خودش را زدن. پدر پیاده شد و در عقب را باز کرد. کنارش نشست و دست‌هایش را گرفت. مادر زجه می‌زد. کنار خیابان داشتند خانه‌‌ی دو طبقه‌ای قدیمی‌ای را تخریب می‌کردند.