زندگی مخفی والتر میتی

تازه ها

زندگی مخفی والتر میتی

نظرات ()

زندگی مخفی والتر میتی، جزو داستان‌هایی هست که دوست داشتم خودم نوشته بودمش. داستانی بسیار محبوب و دوست داشتنی که ترجمه‌اش کردم.

متن را همین‌جا می‌گذارم ولی نسخه‌ی PDF را هم می‌توانید از این‌جا دانلود کنید.

به تازگی بن استیلر نسخه‌ی سینمایی از این داستان کوتاه ساخته است. دیدنش خایل از لطف نیست.

امیدوارم از خواندش لذت ببرید.


زندگی مخفی والتر میتی

جیمز تِربِر

آراز بارسقیان

 

«ازش رد می‌شیم!» صدای فرمانده، همچون ترک برداشتن یخ‌های نازک بود. لباس رزمش را پوشیده بود و کلاه قیطانی سفید سنگینش هم روی تنها چشم بی‌حالت سردش پایین کشیده بود. «قربان نمی‌تونیم. اگه از من بپرسین می‌گم تقصیر اون طوفانه که نمی‌ذاره حرکت کنیم.» فرمانده گفت «ستوان بِرگ ازت نظر نخواستم. کل توربینا رو راه بندازین! سرعتو تا 8500 بالا ببرین! ازش رد می‌شیم.» صدای حرکت سیلندرها بیشتر و بیشتر شد: پاِکتا پاکتا پاکتا پاکتا پاکتا. فرمانده خیره‌ی یخ‌هایی شد که همین طوری روی پنجره کابین ناخدا بیشتر و بیشتر می‌شدند. به کنار رفت و یک ردیف دگمه‌‌‌ای که معلوم نبود برای چه‌منظوری هستند را فشرد. داد زد «توربین کمکی هشت روشن!» ستوان بِرگ تکرار کرد «توربین کمکی هشت روشن!» فرمانده فریاد زد «مسلسل شماره سه با تمام قوا!» برگ تکرار کرد «مسلسل شماره سه با تمام قوا!» خدمه که هر کدام در اَبَر ناو هوایی هشت موتوره‌ مشغول کارشان بودند بهم نگاه کردند و نیش باز کردند. بهمدیگر گفتند «پیرمرد ما رو ازش رد می‌کنه! اون از هیچی نمی‌ترسه!»...

...خانم میتی گفت «اینقدر تند نرو! داری خیلی تند می‌ری‌ها! چرا اینقدر تند می‌ری؟» والتر میتی گفت «هان؟» بهت زده به همسرش که روی صندلی کمک راننده نشسته بود نگاه کرد. به شدت برایش ناآشنا بود، انگار زنی غریبه باشد که دارد وسط جمعیت سرش هوار می‌کشد. زن گفت «داری پنجاه‌وپنج‌تا سرعت می‌ری. می‌دونی که دوست ندارم بیشتر از چهل‌تا برونی. ولی داشتی پنجاه‌وپنج‌تا می‌روندی.» والتر میتی در سکوت به سمت واتربِری[1] راند، غرش ناوهوایی که داشت از دل بدترین طوفان بیست‌ساله‌ی اخیر تاریخ ناوبری می‌گذشت در امواجی که به ذهنش حجوم می‌آوردند محو شد. خانم میتی گفت «باز دوباره قاطی کردی. یکی از همون روزای بدته‌ها. کاش می‌ذاشتی دکتر رِنشاو چِکت می‌کرد.»

والتر میتی ماشین را مقابل ساختمانی که آرایشگاه زنش در آن بود نگاه داشت. زن گفت «یادت نره تا موهامو درست می‌کنم گالشا رو بگیری.» میتی گفت‌ »من گالش نمی‌خوام.» زنش آینه جیبی‌اش را برگرداند داخل کیفش و در حالی که داشت از ماشین پیاده می‌شد گفت «ما که حرفشو زدیم. تو دیگه جوون نیستی.» میتی پایش را روی پدال گاز گذاشت تا ماشین صدایی از خودش در آورد. زن ادامه داد «چرا دستکشاتو دستت نمی‌کنی؟ گمشون کردی؟» والتر میتی دست در جیب کرد و دستکش‌هایش را در آورد. دستش کرد ولی بعد از اینکه زنش به داخل ساختمان رفت و خودش تا سر چراغ قرمز راند، دستکش‌ها را دوباره در آورد. پلیسی بهش اشاره کرد «بجمب برادر!» چون چراغ سبز شده بود و میتی مجبور شد به سرعت دستکش‌ها را دستش کند و براند. مدتی را در خیابان‌ها بی‌هدف راند و بعد در راه پارکینگ، از کنار یک بیمارستان گذشت.

...پرستار با آن چهره‌ی دلنشینش گفت «همون بانکدار مشهوره، ویلینگتون مک‌میلانه.» والتر میتی که داشت آرام دستکش‌هایش را در می‌آورد گفت «جدی؟ پرونده‌ش دست کیه؟»، «دست دکتر رِنشاو و بنبو، ولی دوتا متخصص هم اومدن، یکی دکتر ریمینگتون از از نیویورک یکی هم دکتر پیچِرد میلفورد از لندن. دیشب با هواپیما رسیده.» دری در راهرویی بسیار شیک و طولانی باز شد و دکتر رنشاو ازش بیرون آمد. به شدت بهم ریخته و مستعسل بود. «سلام میتی اگه بدونی چه شرایط افتضاحیه، شیطون یه ضرب اومده سراغ مک‌میلان، همون میلیونره که رفیق رزولت هم هست. انسداد مجرای لنفاوی. ای کاش بتونی یه نگاهی بهش بندازی.» میتی گفت «با کمال میل.»

در اتاق عمل با صدایی بسیار آرام همدیگر را معرفی کردند «دکتر ریمینگتون، دکتری میتی. دکتر پیچِرد میلفورد، دکتر میتی.» دکتر پیچِرد میلفورد باهاش دست داد و گفت «من کتابِ استرپتوترکوز شما رو خوندم. واقعاً کتاب محشری بود.» والتر میتی گفت «ممنون از شما.» رمینگتون غرولند کنان گفت «نمی‌دونستم امریکایی میتی. با خودمون آب آوردیم دریا دیگه! من و میتفورد با وجود تو این‌جا هیچ‌کاریه‌ایم عملاً.» میتی گفت «شما لطف دارین.» دستگاه بزرگ و پر از دگمه‌ای که با کلی سیم و لوله به میز عمل متصل بود، در همین لحظه شروع کرد به پاکتا پاکتا پاکتا کردن. اَنترن جوانی داد زد «دستگاه بیهوشیمون داره خراب میشه! تو کل منطقه‌ی شرق هیچکی بلد نیست درستش کنه!» میتی بسیار خونسرد و با صدایی زیر گفت «آروم باش پسر!» رفت سراغ دستگاه که حالا به پاکتا پاکتا کوئی پاکتا پاکتا کوئی افتاده بود. در کمال خونسردی چند دگمه را فشرد. بشکن زد «یه خودنویس بهم بدین!» یکی بهش یک خودنویس داد. یکی از پیستون‌های خراب را از دستگاه بیرون آورد و لوله‌ی خودنویس را جایش گذاشت. گفت «ده دقیقه دیگه جون داره. عملو ادامه بدین.» پرستاری سریع خودش را به رنشاو رساند و زیر گوشش پچ‌پچی کرد و میتی دید که چطور رنگش عین گچ شد. رنشاو عصبی گفت «کورئوپسیس آماده شد. میتی می‌تونی ترتیبشو بدی؟» میتی به او و بِنبوی ترسیده‌ی مستِ به آخر خط رسیده نگاه کرد؛ پیش رویش چهره‌ی بی‌اطمینان دو متخصص بزرگ را دید. گفت «اگه بخوای چرا که نه؟» روپوش سفید تنش کردند، ماسک مخصوص را به صورتش زد و دستکش‌های نازک را به دستش کرد؛ پرستار بهش یک چاقوی تر و تمیز داد...

«هی یارو بپا! مواظب اون بیوکه باش!» والتر میتی جفت پا رفت روی ترمز. نگهبان پارکینگ که داشت از نزدیک میتی را می‌پایید گفت «یارو لاینو اشتباه رفتی.» میتی زیرلب گفت «اوه آره.» آرام از خطی که به «خروجی» پارکینگ ختم می‌شد دنده عقب گرفت. نگهبان گفت «بذار همین‌جا باشه. خودم پارکش می‌کنم.» میتی از ماشین بیرون آمد. «هی کلیدا رو بذار.» میتی آه کشید و سویچ ماشین را بهش داد. نگهبان پرید در ماشین، حرفه‌ای دنده عقب گرفت و پارکش کرد در جایی که می‌بایست میتی پارک می‌کرد.

والتر میتی در حال عبور از خیابان اصلی گفت چقدر از خود راضی‌ان،‌ خیال می‌کنند علامه هستند. یک بار وقتی خواسته بود بیرون نیو میلفورد زنجیر ماشین را عوض کند، آن‌ها را به اشتباه بسته بود دور میله‌ی چرخ. مجبور شدند مکانیکی جوان و غرغرو با یک ماشین درب‌داغان بیاید و بازش کند. از آن زمان به بعد خانم میتی همیشه مجبورش می‌کرد ماشین را به تعمیرگاه ببرد تا زنجیر چرخ را عوض کنند. با خودش فکر کرد دفعه‌ی بعد دست راستم را چسب می‌زنم؛ این طوری دیگر نمی‌توانند پوزخندم کنند. می‌بینند که دست راستم زخمی است و نمی‌توانم خودم تنهایی زنجیر چرخ ماشین را عوض کنم. لگدی زد به برف کنار پیاده‌رو. به خودش گفت «گالش.» و چشم گرداند ببیند مغازه‌ی کفاشی پیدا می‌کند یا نه؟

وقتی والتر میتی دوباره، با جعبه‌ی گالش‌ها زیر بغل برگشت خیابان از خودش پرسید که آن چیز دیگری که همسرش خواست بود چه بود؟ دو بار قبل از اینکه خانه را به واتربری ترک کنند براش تکرار کرده بود. یک طورهایی از این سفرهای هفتگی به شهر متنفر بود چون همیشه جایی از کار اشتباه می‌کرد. فکر کرد کلینکس؟ تیغ‌ریش تراشی؟ شربت؟ نه. خمیردندان، مسواک،‌ جوش شیرین، کاربید سیلیسیوم، بنگاه تجاری یا رفراندوم؟ بی‌خیال شد. اما می‌دانست زنش حتماً یادش می‌آید. می‌پرسد «همون چیزو رو که بهت گفتم خریدی؟ نگو همونو که بهت گفتم بخری یادت رفته بخری.» پسرک روزنامه فروشی از کنارش دادزنان درباره‌ی محاکمه‌ی مشهور واتربری عبور کرد.

...بازپرس قضایی بی‌هوا اسلحه‌ی اتوماتیک را کوبید روی جایگاه بی‌سرصدای شاهدان. «این احتمالاً حافظه‌تون رو به کار بندازه. تا حالا چشمتون بهش خورده؟» والتر میتی اسلحه را برداشت و براندازش کرد. خونسرد گفت «این ویبلی ویکتر کالبیر 50.80 خودمه.» صدای همه‌همه‌ای در دادگاه شنیده شد. قاضی چکشش را روی میز کوبید. بازپرس با کنایه پرسید «به گمانم شما استاد تیراندازی با هر اسلحه‌ای باشین، درسته؟ وکیل میتی داد زد «اعتراض دارم! ما که ثابت کردیم متهم نمی‌تونسته در اون زمان خاص از اسلحه استفاده کنه. ثابت کردیم که در شب چهاردهم جولای متهم دستش زخمی بوده.» والتر میتی برای لحظه‌ای دستش را بلند کرد و همین آن دو را به مکث واداشت. گفت «با هر اسلحه‌ای هم که دم دستم بود می‌تونستم جورجی فیرتزهورتز رو از فاصله‌ی سیصد پایی با یه شلیک دست چپ بکشم.» دادگاه به اختشاش کشیده شد. جیغ زنی به طاق دادگاه خورد و به ناگاه دختر دلربای مو مشکی‌ای در آغوش والتر میتی جا گرفت. بازپرس قضایی ضربه‌ی ناجوری به دختر زد. والتر هم بدون اینکه از جایش جم بخورد مشتی گذاشت پای چانه‌ی مرد. «سگ‌پدر!»...

...والتر میتی گفت «غذای هاپو.» سرجایش ایستاد و دوباره ساختمان‌های واتربری جایشان را با دیوارهای دادگاه عوض کردند و اطرافش را احاطه کردند. زنی مسخره‌کنان از کنارش گذشت. به همراهش گفت «یارو گفت غذای هاپو. یارو مَرده به خودش گفت غذای هاپو.» والتر میتی سرعتش را بیشتر کرد. خودش را به یک فروشگاه رساند، البته نه اولین فروشگاهی که سرراهش بود، بلکه فروشگاه جمع‌وجورتری که در دل خیابان بود. به مغازه‌دار گفت «برای چندتا سگ کوچولوی کم سن غذا می‌خوام.» «جناب مارک خاصی مد نظرتونه؟» بهترین تیرانداز جهان برای لحظه‌ای فکر کرد. گفت «روش نوشته هاپو براش پارس می‌کنه.»

میتی با تماشای ساعت مچی‌اش دانست که همسرش تا پانزده دقیقه‌ی دیگر کارش در آرایشگاه تمام می‌شود، البته در صورتی که در خشک کردن موها به مشکل برنخورند؛ گاهی در خشک کردن موها به مشکل بر می‌خورند. زنش دوست ندارد اولین کسی باشد که به هتل می‌رسد، می‌خواهد عین معمول میتی اول به هتل برود و منتظرش بشیند. در لابی هتل صندلی چرمی بزرگ پیدا کرد و غذای هاپو و گالش‌ها را کنار صندلی گذاشت و خودش رویش ولو شد. نسخه‌ای تاریخ گذشته از روزنامه‌ی لیبرتی را برداشت و در صندلی فرو رفت. والتر میتی به تصاویر هواپیماهای بمب‌افکن و خیابان‌های خاربه نگاه کرد. تیتر زده بودند «آیا آلمان می‌تواند جهان را با نیروی هوایی‌اش فتح کند؟»

...ستوان بهش گفت «توپای بمب‌افکن حسابی خلبان ریلیج جوون رو بهم ریخته قربان.» کاپیتان میتی موهای ژولیده‌اش را کنار زد و نگاهش کرد. خسته بود «ببرین بخوابونینش. بقیه رو هم ببرین استراحت کنن. خودم تنهایی می‌رم.» ستوان دلواپس گفت «قربان نمی‌شه. دو نفر لازمه که برن سراغ اون هواپیمای بمب‌افکن و هواپیماهای ما دارن تار و مار می شن. ون ریکتمن مدام داره از این‌جا گشت می‌زنه تا سولیر و برمی‌گرده.» میتی گفت «یکی باید این مهماتو حروم کنه دیگه. من می‌رم. یه پیک برندی جا داری؟» برای خودش و ستوان مشروب ریخت. صدای بمب‌ها غرش کنان در اطراف پناگاه می‌پچید و در را می‌لرزاند. یک مرتبه کلی چوب و تراشه در اتاق پراکنده شد. کاپیتان میتی خیلی خونسرد گفت «اینم نمونه‌اش.» ستوان گفت «گلوله بارون داره نزدیک‌تر می‌شه.» میتی با لبخندی محو و گذرا گفت «ستوان ما فقط یه بار زندگی می‌کنیم. یا اینکه نه؟ بیشتر؟» باز برای خودش برندی ریخت و بالا رفت. ستوان گفت «قربان عذر می‌خوام ولی تا حالا ندیدم کسی مثل شما برندی بخوره.» کاپیتان میتی بلند شد و مسلسل اتوماتیک مخصوص هواپیمایش را خشاب کرد. ستوان گفت «کاپیتان باید چهل کیلومتر برین جلو. اون‌جا جهنمه.» میتی آخرین جرعه از برندی را هم نوشید. با صدایی آرام گفت «هیچی نباشه، جنگ همینه دیگه؟» صدای شلیک توپ‌ها بیشتر و بلندتر شد؛ بعد صدای رَتَتَتَتَی رگبار آمد و از کناری صدای پاکتا پاکتا پاکتای آتش بارهای جدید را شنید. والتر میتی زیر لب آواز «تو کنار دوست‌دخترمی» خوان به طرف در رفت. برگشت و برای ستوان دست تکان داد. گفت «خوش باشی!»...

ضربه‌ای به شانه‌اش خورد. خانم میتی گفت «کل هتلو دنبالت گشتم. چرا رفتی تو این صندلی غراضه قایم شدی؟ انتظارم داری حتماً پیدات کنم هان؟» والتر میتی با صدایی که شنیده نمی‌شد گفت «اوضاع داره خراب می‌شه.» خانم میتی گفت «چی؟ همونی که بهت گفتمو خریدی؟ غذای هاپو؟ تو اون جعبه چیه؟» میتی گفت «گالش‌‌ا.»، «نمی‌تونستی تو مغازه پات کنی؟» والتر میتی جواب داد «داشتم فکر می‌کردم. تا حالا متوجه شدی که گاهی من برای خودم فکر می‌کنم؟» زن نگاهش کرد. «یادم باشه رسیدیم خونه حتماً درجه بذارم ببینم چقدر تب داری.»

آن‌ها از در گردان هتل که وقتی فشارش می‌دادید صدایی آرام و مسخره‌ی سوت از خودش در می‌آورد عبور کردند. تا پارکینگ دو خیابان راه بود. تا به داروخانه رسیدند زن گفت «همین‌جا منتظرم باش. یه چیزی یادم رفته. یه دقیقه طول نمی‌کشه الان می‌آم.» بیشتر از یک دقیقه طول کشید. والتر میتی برای خودش سیگار گیراند. باران زد، بارانی که با همراه‌ش دانه‌های یخ زده‌ی برف می‌بارید. سیگار دود کنان به دیوار داروخانه تکیه زد...

...شانه‌هایش را به دیوار چسپاند و پاهایش را جفت کرد. انگار کار پستی باشد گفت «گور پدر دستمال دور چشم.» آخرین پک را به سیگار زد و پرتش کرد کناری. بعد با آن لبخند محوی که روی لب‌هایش نقش بسته بود، مستقیم خیره‌ی جوخه‌ی‌ آتش شد؛ والتر میتی شکست‌ناپذیر سربلند و بی‌باک، مغرور و دیگران را کوچک‌شمار، تا آخرین نفس مرموز و نفوذناپذیر باقی ماند.



[1] شهری در ایالت کناتیکت