پنج رمان محبوبم در سال 2013

تازه ها

پنج رمان محبوبم در سال 2013

نظرات ()

خُب سال 2013 دارد تمام می‌شود و دوست دارم پنج‌تا از کتاب‌های محبوبم که در این سال خواندم را معرفی کنم. از کجا شروع کنیم؟


من از این‌جا شروع می‌کنم:

5. خورشید همچنان می‌درخشد اثر ارنست همینگوی


به نظرم اولین رمان «نسلی» تاریخ ادبیات است و از بهترین کارهای همینگوی. حتی (این خیلی شخصی است) از پیرمرد و دریا هم بهتر. چرا؟ چون خیلی خالص و بی‌واسطه دارد با نسل گم شده‌ای (اصطلاحی که گرترود استاین به نسلی از جوانان بازمانده از جنگ‌جهانی اول داد) که خود همینگوی هم جزوشان است. تمام درگیری‌ها، تمام زندگی کسالت بار و بی‌داستان، بی‌هدف و در عین حال به‌دنبال هدفشان را طوری نشان می‌دهد که هم خسته می‌شوی، هم دلت می‌سوزد، هم باهاشان ارتباط می‌گیری و از همه مهم‌تر اینکه دوست داری ببینی چه اتفاقی برای این شخصیت‌ها می‌افتد.

رمان با نثری بسیار دلنشین، ساده و در نوع خودش پیشرو سعی می‌کند داستانی را تعریف کند از یک نسل، که به نوعی معیار و ملاک رمان‌نویس‌هایی می‌شود تصمیم دارند درباره‌ی نسل خودشان بنویسند و اسمش را بگذارند «رمان نسلی».

صحنه‌ی دوست داشتنی؟ شاید هیچ صحنه‌ای بهتر از پایان‌بندی کتاب نباشد و در ذهن نماند. ولی کلیت فضا چیزی است که از یاد نمی‌رود.


4. ایلیاد اثر هومر

ایلیاد برای من یک کتاب حجیم خسته کننده که پر از اشعار حماسی‌ست، نیست. به هیچ‌وجه. من ایلیاد را به چشم یک رمان خواندم، قاعدتاً نه یک رمان مدرن با تمام معیارهایش، نه، بلکه رمانی پرکشش، جذاب و البته با درون مایه‌ی «جنگ». داستانی گیرا که در دو لایه‌ی روایتی حرکت می‌کند، لایه‌ی اول، لایه‌ی خدایان است و لایه‌ی دوم انسان‌ها، انسان‌هایی که هر کدامشان قهرمانی در داستانشان هستند. در لایه‌ی دوم، کار از دو زاویه دید بررسی می‌شود، یکی زاویه دید تروایی‌هاست و دیگری زاویه دید آکین‌ها (یا همان یونانی‌ها). دایامیدس، آگاممنون، ‌هکتور، ادیسه،‌ دو آژاکس (یکی بزرگ و دیگری کوچک)،‌ پاتروکلوس و در نهایت خود آشیل شخصیت‌هایی هستند که آدم می‌تواند برای پرداخت شخصیت ازشان درس‌های زیادی بیاموزد. شخصیت‌هایی بسیار دوست‌داشتی و فراموش نشدنی،‌ آن هم در رمانی که (بله رمانی) همگی فکر می‌کنیم داستانش را می‌دانیم، ولی واقعاً نمی‌دانیم.

صحنه‌ی دوست داشتنی؟ زیاد هستند. مراسم تدفین هکتور، نبرد هکتو و آشیل، لحظه‌ای که هکتور در را از پاشنه می‌کند، شروع رمان یعنی کل کل بین آگاممنون و آشیل و خیلی صحنه‌های دیگر.


3. خواب ابدی اثر ریموند چندلر

اولین رمان ریموند چندلر و اولین باری که ما فیلیپ مارلو را می‌بینیم. مارلو کارآگاه دوست داشتنی‌ای است و این نبرد با فسادی که در لس آنجلس وجود دارد، تبدیل می‌شود به نبردی بین خیر و شر. اما شری که از ابتدا معلوم است برنده‌ی ماجراست. تمام آدم‌هایی که می‌میرند،‌ تمام شخصیت‌هایی که سعی در بقا دارند، تمام ماجرایی که روایت می‌شود، انگار خود چندلر می‌دانسته قرار نیست چیزی عوض شود، می‌دانسته دنیا جای آدم‌های سلحشور نیست، می‌دانسته و تمام این داستان‌ها را برای این به ما نشان می‌دهد که فقط باهاش همراه شویم تا در نهایت ببینم که آن اتفاقی که باید بی‌افتد نمی‌افتد.

صحنه‌ی دوست داشتنی؟ خُب جایی که مارلو در اتاق خودش تنها می‌ماند و بالشتش را به زمین می‌اندازد. صحنه‌ی پایانی که قاتل اصلی را کشف می‌کند.


2. امریکایی روانی اثر برت ایستون الس

رمانی که در جا میخکوبتان می‌کند. خواندش اگر زیر بیست‌ویک سال هستید و در آدمی اهل صلح هستید اصلاً پیشنهاد نمی‌شود. داستانی نفس‌گیر، که هیچ‌جا افت نمی‌کند، همه‌اش سیر صعودی دارد و به اوج می‌رسد. آنقدر اوج می‌گیرد که شما در تمام راه با این قاتل دیوانه همراه می‌شوید. با مردی که بهترین تفریح تماشای برنامه‌ی تلویزیون است و کشتن زنان. گاهی هم در گوشه‌ی خیابان اگر دستش برسد فقرا را هم از پا در می‌آورد.

شخصیت اصلی، یعنی راوی اول شخص شما را با خودش تا اعماق وجودش می‌برد، شما را به هر نقطه‌ای که تا به حال بهش سفر نکرده‌اید می‌کشاند و ازتان می‌خواهد که باهاش احساس همدلی کنید. این مرد پولدارِ شیک‌پوش که درگیر زندگی طبقه‌ی بالای اجتماعش است، نمی‌تواند با دارایی‌هایش احساس خوبی پیدا کند، بلکه تنها راهی که در پیش دارد، کشتن آدم‌هاست تا شاید این طوری بتواند تنش ابدی درونش را لحظاتی آرام کند. تنشی که هیچ‌وقت آرام نمی‌شود.

صحنه‌ی دوست داشتی؟ تقریباً تمام صحنه‌هایی که با دوست‌هایش در کلوپ شروع به صحبت می‌کند و از هم ایراد می‌گیرند. تمام لحظاتی که شخصیت دچار تنش می‌شود. جاهایی که درباره‌ی گروه‌های موسیقی مورد علاقه‌اش صحبت می‌کند.


1. اولیس اثر جیمز جویس


اطرافم آدم‌هایی زیادی را دیده‌ام که می‌گویند این رمان را خوانده‌اند. من آن‌ها را محکوم به دروغگویی می‌کنم و به همان نسبت کسانی هستند که من را به محکم به دروغگویی می‌کنند. خُب رابطه‌ی دو‌طرفه‌ای است ولی من می‌دانم که این رمان را یک بار از ابتدا تا انتها خواندم و آماده‌ام با هر کسی که دوست درباره‌اش گپ بزنیم تا داشته‌های همدیگر را به اشتراک بگذاریم.

رمانی در ابتدا سخت خوان،‌ اما به محض گذر از فصل دوم، شما تازه وارد فضای کتاب می‌شوید و متوجه می‌شوید که وارد دنیایی شده‌اید پر از لذت، پیچیدگی و داستان (!). این را فراموش نکنیم که اولیس را بیشتر رمانی تکنیکی می‌بینند (البته در کشور ما) که کمتر روی داستان و شخصیت‌ها تاکید شده. اشتباه است. رمان اولیس فقط داستان است. چیزی جز داستان آدم‌های شهر دوبلین نیست که شما را می‌کشاند و تمام تکنیک‌های جویس در خدمت نوشتن این داستان است. در خدمت ثبت احساس آدم‌ها نسبت به بخشش، عشق، رستگاری و رهایی. رمانی که تا اعماق هادس (سرزمین مردگان افسانه‌های یونانی) می‌رود و از آن‌جا شما را به اوج آسمان می‌برد و بعد لحظه‌ای خودتان را در آخرالزمان پیدا می‌کند. اما با تمام این رفت و برگشت‌ها رمان پایش روی زمین است، رمان یک رمان رئالیستی است که دارد به بهترین نحو فقط «یک روز» را تعریف می‌کند، یک روزی که انگار فقط یک روز نیست، یک عمر تاریخ پیروزی‌ها و شکست‌های بشر است. کاری که جویس کرده تا امروز کسی نتوانسته انجام دهد و برای جویس این شاید بزرگ‌ترین دست‌ آورد باشد.

صحنه‌ی دوست داشتنی؟ آنقدر زیاد است که گفتنش بی‌معنی است. کل فصل پانزده، کل فصل هیجدهم، کل صحنه‌ای که لئوپلد بلوم دارد آن دختر پا لنگ شانزده ساله را نگاه می‌کند. لحظه‌ای که ددالوس یاد مادرش می‌افتد. نمی‌دانم. شاید تمام صحنه‌های کتاب. نمی‌دانم... این را نمی‌دانم...

فقط می‌توانم بگویم رمانی است که تصمیم دارم دو سال یک بار فعلاً تا مدتی بخوانمش.