ملی فرانسه است

تازه ها

ملی فرانسه است

نظرات ()

-ملی فرانسه است                                                       

...                                                                

برایم پیغام گذاشته.نوشته خاک برسرِ دایی که سَر از عشق و عاشقی در نیاورد.دلم آشوب شد.بعد از بیست و دو سال تو فیس بوک همچین پیغامی برایم گذاشته بود.دلم آشوب شد .خواستم به مامان تلفن کنم شاید آرام شوم.زنگ نزدم به جاش در سرم صدایِ عروسی پیچید.شدم دختری هفت ساله.تو عروسیِ زن و مرد جدا .عروس داماد رویِ سکو .عروس دست می کشید به پیراهن داماد.پیراهن و کتِ داماد مرتب بودها اما باز دست می کشید.مادربزرگ  به ما چشم و ابرو می آمد.می گفت بلد است.به آقای دکتر گفتم شب ها  اینقدر دندانم درد می گیرد انگار در سرم عروسی است.دکتر گفت این که خیلی خوب است هر شب هر شب عروسی .چیزی می گوید آقای دکتر .دایی رفت فرانسه .یک ماهه رفت .علی بهرامی  آنجا که جاگیر شد .برای دایی اقدام کرد .  علی بهرامی هنوز زن نگرفته بود.بیست و هفت روز عشق  و حال کردند  روز بیست هشتم علی بهرامی گفته  می خواهد ملی را بگیرد. گفته جمع و جور می کند می آید تهران خواستگاری.خودِ دایی گفت روز بیست و هشتم .جوری که مامان خنده اش گرفت و گفت داداشِ ما روزها را هم یادداشت کرده .ملی همسایه مادر بزرگ بود.مادر بزرگ میانه کوچه.ملی سرِ کوچه .علی بهرامی هم ته کوچه.دایی و علی بهرامی رفیقِ جان جانی بودند.کفشِ علی بهرامی مدت ها بالای درخت چنار بود. علی بهرامی کفش جدید گرفته بود .پسرها  ریختند سَرش و کفش های کهنه را از پایش در آوردند .بندِ کفش ها را گره زدند و  دادند دست دایی .دایی پرت شان کرد رویِ درخت .همچین پرت کرد که  رفتند آن بالا بالاها.پسرها تو کوچه داد می زدند دایی دایی.همچین بلند داد می زدند که من هم شنیدم.من تو مهمان خانه بودم.درس می خواندم مامان غروب کارش تمام می شد.بابا هم تاریکی می آمد. بعد از مدرسه می رفتم خانه مامان بزرگ .صدای پسرها که بلند شد .مامان بزرگ گفت  اینقدر محمد را دایی صدا کرده اند.خودم هم صدایش می زنم دایی .لباس عروسی ملی تورتوری .دامنش پُف دار. شب دنبال عروس و داماد رفتیم. عروس پاهایش را جمع کرده بود.دامن ِ لباسش دورش پهن شده بود اینقدر خوشگل.برگشتنی مادربزرگ به مامان گفت دستِ محمد را هم بند می کنم.مامان گفت،بی کار ی؟ راحت است .مسئولیت ندارد.دو ماه بعد رفتند.فرنگ رفتن آسان تر از الان بود.با اینکه جنگ بود.وقتِ بمباران تهران می چسبیدم به دایی.قلب دایی درد می کرد.از سربازی به خاطر قلبش معاف شده بود.از بودنش خوشحال بودم.به دایی می چسبیدم.دایی می چسبید به مامان بزرگ.مامان بزرگ به مامان.مامان به بابا.مامان بزرگ تو تاریکی  می گفت،کاش فرانسه می ماندی.دایی می گفت از کارگری تو فرانسه خوشم نمی آید.همه درخت ها هم از بین بروند چنار می ماند.

مامان بزرگ که علی بهرامی و ملی را دعوت گرفت.ملی دستش را گرفت به درختِ چنار.پایش پیچ خورد.دمِ در بودم.انگار نمی توانست با کفشِ پاشنه بلند راه برود.اما خودش را از تک و تا نینداخت دامن پوشیده بود چند وجب پایین تر از کپلش.سیگار پشتِ سیگار دود می کرد.فرانسه عوضش کرده بود.دایی پذیرایی می کرد.مامان بزرگ زیرِ لب  صلوات می فرستاد. بعد از شام .هنوز سفره پهن بود مامان رفت تو آشپزخانه مامان بزرگ هم دوید دنبالش.وقتی مادر دختر با هم تنها می شدند،حرف های جالب می زدند.حرف هایی که روشنم می کرد.من فقط هشت ساله بودم .هشت ساله.شاید هم نه ساله.خیلی بچه بودم.ایستادم تو چهارچوبِ آشپزخانه.مادر دختر ندیدنم.مامان بزرگ گریه می کرد.می گفت خوب شد ملی را برای محمد نگرفتیم.مامان گفت ملی به محمد ِ ما فکر هم نمی کرده .دختره آنجا عشق و حال می کند آن وقت تو اینجا اشک می ریزی.درختِ چنار می ماند .خانه مامان بزرگ را ساختند شد چهار طبقه.درختِ چنار آخ نگفت .بیست شش هفت سالگی خواستم مستقل باشم.تو کوچه من و مامان جنگ مان شد.مامان می گفت نه .باید شوهر کنی بعد مستقل شوی.مامان بزرگ در میانه جنگ و دعوا می گفت، دمِ در بَد  است.از حرصم لگد زدم به درخت چنار.همچین محکم زدم که رویِ پایم ضرب دید.دایی پیشنهاد کرد واحدش بمانم .دایی صبح می رفت.شب اول سَر به من می زد.شب ها هم خانه مادربزرگ می خوابید. گاهی سَربه سَرم می گذاشت.می گفت کسی را پیدا نکردی دختر؟می گفتم اول شما.می گفت.دخترِ پررو.نوشته بود خاک برسَر دایی. چطور دلش  می آمد. فقط خاک بر سَر نگفته بود که .نوشته بود از علی جدا شده .نوشته بود فرانسه مثلِ ایران نیست.آزادی است آنجا.مرده حرف بزند زن می گوید مهرم حلال جانم آزاد.سرِ کار نرفتم .گذشته مثلِ فیلم سینمایی از جلویِ چشمانم رد می شد.می خواستم بلاکتش کنم.نکردم نشد.به جایش بیست و چهار ساعت با خودم حرف زدم .قدیم یادم آمد.دایی صبح در زد.گفت دختر دیرت نشود.گفتم ناخوشم دایی.نگفت ای داد بی داد.نگفت مراقب ِ خودت باش.گفت آن روزی که کفشِ علی را انداختم رویِ درخت یادت می آید ؟ صبر نکرد جوابم بشنود.باز گفت  ملی تو چهارچوب پنجره بود.یادت نمی آید پنجره شان سکو داشت.می خندید.داد می زد دایی مثلِ بقیه.این ها را گفت و رفت.خوابم گرفت.دمِ ظهر مادربزرگ آمد.تعجب نکرد چرا خانه ام.نگفت اگر ناخوشی مادرت را خبر کنم .نگفت. به جایش گفت دایی شب ها دختر چنار را بغل می کند و بهش می گوید.سلام عزیزم.مادربزرگ رفته بوده ماست بگیرد .دایی را دیده.خواسته صدایش کند.دیده درخت چنار را بغل گرفته و بلند گفته سلام عزیزم.مادربزرگ فکر کرده اشتباه شنیده.هفت شب بعدِ دایی خانه آمده و بهانه ای هم برای دیر آمدنش جور کرده .بعد هم  یقین کرده که دایی قربان صدقه درخت   

می رود.