پیرمرد

تازه ها

پیرمرد

نظرات ()

 

خاطره میگوید: "چنین کردم" غرور میگوید: "ممکن نیست چنین کرده باشم".

بالاخره خاطره، چاره جز تسلیم ندارد.

فردریک نیچه.

 این را عباس میلانی اول کتاب معمای هویدا نوشته است.

 

دیشب پیرمرد آمده بود کتابفروشی. هی آمد و چرخ زد و آن پایین ویترین کتابها را نگاه کرد. کتابش را که آنجا ندید باز پاپا کرد و کمی زیرچشمی اطرافش را دید زد. انگار منتظر بود یک نفر برود و آشنایی بدهد. بچه ها آمدند با یک هیجان نصفه نیمه ای که معلوم نبود از چیست میخواستند ورودش را به من خبر بدهند. قبل از اینکه چیزی بگویند گفتم دیده ام اش. دارم میبینم اش. یکی گفت بگو امیرحسین بیاید عکسش را بیاندازد بفرستیم روی اینستاگرام مان.گفتم وقت هست حالا. دارم دید میزنم اش فعلا.

از پله ها که بالا آمد مصطفی نیم خیز شد و سلامی کرد فقط. جوری که اگر خودت را جای پیرمرد میگذاشتی میتوانستی خیال کنی که شاید نشناخته باشد و مثل خوشامدگویی به یک مشتری معمولی سلامی داده است.

ولی کسی جای پیرمرد نبود. سلام را دو دستی گرفت و به عنوان ابراز ارادتی به خودش قلمداد کرد و جواب درخوری هم از سر فروتنی و مهر داد.

با قدمهایی یک و نیم متری خودم را هرچه سریعتر به محل حادثه رساندم و از بس که تحملم تمام شده بود جوری که سه چهار نفر از اطرافیان هم بشنوند در واقع فریاد زدم : سلام استاد.

همان موقع که این را میگفتم داشتم به این فکر میکردم که چقدر بدم آمده همیشه از این واژه استاد و از هر که به کارش برده و هرکه استاد بوده اصلن. ولی انقدر آنموقع دلم میخواست این را بگویم که حد نداشت. خوشحال بودم از گفتنش حتی. آن لحظه به این فکر کردم که چقدر خوب است حتی که آدم دلش بخواهد یکی را که انگار چند سال است میشناسدش و ندیده اش تا حالا یکباره استاد خودش بخواند. نگران واکنش پیرمرد بودم. نمیدانستم در مقابله با "استاد" چکار میکند. دلم میخواست به خودش نگیرد...ولی دلم میخواست پذیرا باشد. نه یعنی که استاد نباشد. نه یعنی که کوچک باشد برای این عنوان. بعد دلم میخواست که پذیرایش هم باشد.

یک جور عنوان تحبیبی بود که دلم خواست ازم پذیرا باشد... دلم خواست بداند که پیرمرد را دوس دارم.

و خوب بی انصافی محض بود که دلت بخواهد پیرمرد همه اینها را پیش پیش باید بداند.پیرمردی که سرزده وارد کتابفروشی ای شده و دارد دنبال کتابهای خودش میگردد و یا اصلا انتظار چیزی را ندارد و یا اگر هم انتظار استقبالی چیزی را داشته باشد، انتظار قابل تری باید داشته باشد.

پیرمرد اما دستم را گرفت و مثل بچه ای که مادرش را پیدا کرده باشد تقریبا آمد توی بغلم. احوال پرسی کرد و بعد دیگر هیچ چیز نگفت. عملا  دیگر فقط  کتابها را نگاه میکرد و من هر از چندگاهی چیزی میپراندم و او هم متناسب با پرتابی من چیزی غِم غِم میکرد. مدت زیادی طول کشید تا کمی احساس امنیت کند. سرش را از توی کتابها بیرون بیاورد و به ما نگاه کند. یک جور  ترس خاصی، مثل دخترکی که برای اولین بار رفته توی صف نانوایی و با خجالتی ترس خورده میخواهد وظیفه مهمی که به عهده اش گذاشته شده را به درستی انجام دهد و  چیزی را زیاد و کم انجام ندهد.

نیم ساعت بعد پیرمرد داشت کتابهایش را یکی یکی به سرعت برق و با شوق بی حد و حصر امضا میکرد و همزمان حرف میزد.

دو تا کتاب بردم که امضا کند و چند تا دیگر از کتابهایش را  هم گذاشته بودم همان نزدیکی ها که ببیند و  خوشش بیاید که ما همه کتابهایش را توی فروشگاهمان داریم. آن دو تا را که امضا کرد، انگار که گرم شده باشد، ناغافل دستش را برد برای بقیه کتابها و جلوی دستش کشیدشان و یکی را باز کرد و جلدش را حسابی خم و راست کرد و آماده امضا کردن شد : خوب اینو گفتین برای کی امضا کنم؟

من و مدیر فروشگاه که مدتی بود بهمان اضافه شده بود نگاهی به هم کردیم و از هم پاسخی طلب کردیم. یک امضا من گرفته بودم. یکی هم او گرفته بود برای دخترش.

گفتم برای حسین. از همکارانمان است. خیلی به این کتابتان علاقه دارد. با ذوق مشغول شد. تا امضا تمام شود چند بار رفتیم مسکو و برگشتیم. به کتابفروشی بزرگی که دعتوش کرده بودند تا کتابهایش را امضا کند و یک پسری خواسته یود که توی امضایش یک کار ویژه بکند. او هم همینجوری یک مرغی پرنده ای کشیده بوده برای پسرک که امضایش ویژه باشد. میگفت 500 تا امضا کرده  بودم خسته داشتم برمیگشتم که بروم  دیدم یک صف دیگر هم اینورم هست. از مترجم پرسیدم اینها را که امضا کردم. چرا نرفته اند؟ مترجم گفته اینها توی صف مرغ اند آقا.

دستش را به فکش گرفت و خندید. انگار میخواست مطمئن شود که موقع خنده فک بیش از حد معمول تکان تکان نخورد یا مثلا از جا در نرود. دوباره اسم همکارمان پرسید و امضا را تمام کرد و بلافاصله کتاب دیگری برداشت و صفحه اول را باز کرد و حسابی تا کرد و آماده امضا شد : این مال کی بود؟

این بار بی معطلی جواب دادم این برای بهار است استاد. دختر برادرم.

این برای سیاوش است. این یکی برای بچه های خواهرم است و....

پیرمرد انگار موتور خاطره بود. انقدر بی وقفه تعریف میکرد که اصلا گمان نکنم متاوجه شده باشد که ما کی راهنمایی اش کردیم به دفتر و قهوه اش را کی خورد و کی جلوی در بود منتظر آژانس.

گفتم استاد من یک چیزی نوشته بودم که از یکی از داستانهای شما الهام گرفته ام. یک نمایشنامه ای که اتفاقا جایزه هم گرفته ام برایش. ابروهایش درهم شد. گفتم اولش نوشته ام اقتباس ازادی است از فلان داستان شما. آنموقع هم خواستم پیدایتان کنم و اجازه بگیرم ولی موفق نشدم. هنوز جایی اجرا نکرده ام. منتشر هم نشده. حالا میخواهم بدهم بخوانید اگر خوشتان آمد اجازه بدهید. همینکه آن احساس امنیت کودکانه دوباره برگشت و اخمهایش کمی باز شد، موتور خاطره گویی پیرمرد هم روشن شد و از افغانستان گفت و فیلمی که کسی از روی داستان او ساخته و آنقدر جوانمرد بوده که بدون دسترسی به او اولش بنویسد که قصه از کیست و بعدها دوستانی دیده اند و تعریف کرده اند که فلان جشنواره فیلمی بوده که چنین و چنان. و بعد از نمایشنامه ای که از داستان دیگری اقتباس شده و از فیلم مستندی که متاسفانه قسمتهایی از آن سانسور شده و ...

گفتم خوب است که انقدر روان خاطره میگویید و انتخاب نمیکنید. همانطور که توی "شما که غریبه نیستید" کردید. شجاعانه است اینجور صداقت.

یک لحظه ساکت شد و چشم دوخت به من. فکر کردم که باز دارد احساس نا امنی میکند.

-مگه دزدی کردم؟ بی اخلاقی کردم مگه که بترسم؟ تیکه نونی هم اگه دزدیدم فقیر بودم. چی نوشته ام مگه؟ نوشتم پاپتی بودم. بیچاره بودم. سخت بوده زندگی ام.

جوری  گفت که انگار از زیاد گفته باشد این جمله ها را. انگار پاسخ  آماده ای که زیاد به پرسش اینچنین داده باشد و حالا دیگر بازخوردش را بداند و دیگر نگران واکنش مخاطبش نباشد. مطمئن باشد که دارد واژه های درست را برای رساندن منظورش انتخاب میکند. و این باز میچسبید به اول خاطره ای در یک همایش که کسی بلند شده و همین سوال را پرسیده و او هم قصه دخترش را گفته که اول بار داده او خوانده و اگر او تایید نمیکرده نمیداده برای چاپ و او تایید کرده. و آن مرد سوال کننده گفته به افتخار دختر استاد که ما این کتابو الان از ایشون داریم و همه کف زده اند و باز خاطره ای دیگر که میچسبد به صدای این کف زدنها.

زنگ که زدم ماشین بیاید  برایش گفتم حالا بیا تو برای خودت بچرخ تا ماشین ات برسد. گفت نه و با همان احساس ناامنی اولی که وارد شده بود بیرون رفت. یکی دوتا مشتری را جواب دادم. دلم طاقت نیاورد. رفتم بیرون ببینم گم نشده باشد پیرمرد، جایی نرفته باشد، ماشینش چی شد. دیدم انگشتهایش را کرده توی دهانش و تا آرنج ناخنها را خورده و زل زده به خیابان.

من را که دید باز مثل بچه ای که پناه به آشنایی برده باشد نزدیک آمد و پرسید: نیامد پس؟

با این که هنوز هفت دقیقه از تماسی که گرفته بودم نگذشته بود دوباره با آژانس تماس گرفتم. گفت دیگر باید رسیده باشد.

پیرمرد بی تاب تر از این حرفها بود که این را بهش بگویم. بجایش گفتم بچه های قالی بافخانه نامردی بود استاد... آن الاغ، چطور توانستی آنجور خوب سوختنش را توصیف کنی توی خرمنزار و بیابان؟

گفت تو آدم باهوشی هستی.

نمیدانم فهمیده بود که میخواهم موضوع نگرانی اش را عوض کنم یا واقعا اشاره به الاغی که توی آن قصه با آن وضع میسوخت اشاره به موضوع خاصی داشت که به نظرش باهوش آمدم. ولی دیگر ادامه نداد. گفت آره خیلی بیچاره بودن اونموقعها. انگار نه انگار که دارد از کتابی قصه ای حرف میزند. انگار این هم قسمتی از خاطرات به هم چسبیده اش است. که توی این گفت و شنیدها، وقتی کسی نبوده که برایش تعریف کند یا جایی نبوده که احساس امنیت کند از گفتنشان، نشسته یک جا و نوشته شان.

گفتم و آن پسری که جوع داشت، توصیف گرسنگی اش مهیب بود. طویله، دانه های هضم نشده گندم و جو و آن کیسه ی پشم و پیلی که تویش میخوابیدند بچه های تازه وارد و تا صبح درش بسته بود و حتی برای شاشیدن هم بازشان نمیکردند...

ماشین آمد. تقریبا وسط صحبت بودیم که سوار شد و آدرس را گفت و راه افتاد.

کمی به خیابان نگاه کردم. برگشتم توی فروشگاه به کتابهای امضا شده نگاه کردم.

آن که به اسم خودم بود یک مرغ کنارش داشت.