خانه تاریکان

تازه ها

خانه تاریکان

نظرات ()

 

1. یک جایی هست توی اینک آخرالزمان، آخرای فیلم. یک گاو نر را میکشند. نه اینکه بکشندش فقط. تمام فیلم توی نحوه مرگ این زبان بسته است که فهمیده میشود. یک نره گاوی است برای خودش. سیاه. سیاهِ سیاه. از آنها که کلی وزنشان است. کلی می ارزند. نیم متر حداقل قطر چربی دور گردنش است از بس که خوب است. در کمتر از چند دهم ثانیه یکی از همان بومی ها که حداکثر پنجاه کیلو وزن دارند ولی ترافیک عضله اند بلند میشود روی هوا و  با آن قداره بزرگ و تیز و عجیب و غریب بومی خودش گاو را از وسط نیم می کند.

یک جوری که بعدها شنیدم فیلم را یکی از این انجمن های حمایت از نمیدانم چی چی حیوانات کلی توی دردسر انداخته برای همان یک صحنه. و کلی غرامت گرفته و اینها.

2. خوبم. خداراشکر. به یک حالت اثیری ای خوبم. خداراشکر. اسم پدر من شکرخداست. و اسم مادرم یکی از هم خانواده های قدیمی مرد بوده است. مادرم مرده بود. مرده بوده است. ولی خدارا شکر من خوبم. 

نه واقعا خوبم. یکجوری که فکر میکنم با وجود اینکه تا قبر چیز زیادی نمانده است، ولی از زنده بودنم خدارا شکر میکنم. یک جورهایی خوبم که میتوانم بفهمم این اصرارم برای یادآوری مرگ، مقابله ای است شاید ناخودآگاه با میل شدیدم به زندگی. یک حال خوبی دارم که به خودم اجازه میدهم این را بفهمم. یک حالی که از فهمیدن چنین چیزی به خودم خرده نمیگیرم. از این جوری بودن. 

خدا را شکر.

3. برادرم...برادرم.

4.دارم کتاب میخوانم. از منظر سگی گرسنه که نمیتواند بفهمد تمام شده است. تمام آن دوران نگهبانی از زندانی ها. دوران سروری و افتخار و خدمت. دوران عشق به خدمت تمام شده است. نمیتواند بفهمد "صاحب"ی مثل استالین هم بمیرد. دوارن عشق به خدمت، اهمیت داشتن، صاحب داشتن، تعلق داشتن، کاری داشتن برای انجام دادن؛  تمام شده است. نمیتواند بفهمد که گاهی هم در زندگی آدم دیگر ریشه ای به جایی متصل ندارد. آدم، گاهی معلق تر است حتی از پَر کلاغی که معلوم نیست چند سال پیش، در سوراخ کدام خشتی روزی لانه ای داشته است و جوجه ای و... حالا دارد توی هوای یک حیابان شلوغ، با دود ماشین ها این ور و آنور میرود.

یک جایی آخرهای کتاب، وقتی که کمر سگ توی یک درگیری با مردم شکسته است و امیدی به زنده بودنش نیست؛ یک نفر از سر خیرخواهی تصمیم میگیرد با یک بیل خلاصش کند. بیل را بالا میبرد و با لبه اش گردن و نیمی از صورت سگ را قاچ میدهد. سگ می افتد. ملت به خیال اینکه کارش تمام شده است پراکنده میشوند. گرگ و میش غروب به هوش می آید و با یک وضع اسفناکی خودش را به آن جایی می رساند " که یک بار در آن جا رنجی عظیم متحمل شده است و جان سالم به در برده است."

همراهش سگی دیگر است. تا آنجا همراهی اش میکند. نیمه های شب او را به حال خود وامیگذارد و هراسان بر میگردد.

صحنه برگشتن این همراه در ظلمات شب این جور رویت می شود:

"اگر گهگاه شامگاهان سگی را میبینید که تک و تنها وسط خیابان می دود واز میان دندان های به هم فشرده اش زوزه هایی خفه و دلخراش بیرون می آید و هرچند هیچ کس در تعقیبش نیست، گویی از کسی میگریزد، بدانید که از خودش می گریزد. بی شک از سر بی احتیاطی یا کنجکاوی به قعر مغاکی نگریسته که هیچ موجود زنده ای نباید در آن بنگرد وبه گوشه ای رازی پی برده که حتی در گرم ترین لانه ها لرزه بر اندام هر سگی می اندازد."

5. آقای ملک میگوید من مشهدی نیستم. اهل سینه زنی و عزاداری و این ها هم نیستم. این چند روز کتابفروشی باز بوده است. ما کار میکرده ایم. اینها را آقای ملک میگوید. میگویم پس اینجا نوشته ملک/مشهد؟ میگوید: دیده ای تلویزیون میگوید زشک که هست یه چیز دیگه اس؟ من همونم. میگویم ربّی؟ میگوید نه. مال زشکم من. از بد حادثه آمده ام مشهد. تا  بعد برای اینکه آن حس نازک را بیدار کند میگوید روزها کار کرده ام شبها درس خوانده ام تا شده ام "این". آمده ام مشهد کتابفروشی زده ام. آن حس نازکی که موجود است در همه آدمهایی که مجبورند خودشان را یک جور دیگری غیر از روابط بیولوژیکی،خانوادگی و ژنتیکی به دیگران ربط دهند. آن حس رقیقی که بعد از فهمیدن رنج های مشترک میان آدمها، نسبتی فامیلی می سازد. حسی که باعث میشود گاهی اوقات به هم بگویند برادر، داداش...رفیق.

من هم دارم. عین رگی که هیچ چی را از هیچ کجا به هیچ کجا نمیبرد. عین دندان عقلی که فقط موقعی که درد میکند آدم میفهمد یک چیزی دارد به اسم دندان عقل. یک چیزی که باید به همین زودی هم از شرش خلاص شود از بس که درد میکند. یعنی کل طول عمر یک دندان عقل با علم به اینکه نامی دارد و آن نام "عقل" است، بازه ای است میان درد آمدنش و دورانداختنش، که واضح است هرچه کوتاه تر بهتر.

آقای ملک میگوید البته یک ویلایی دارم همانجا توی زشک. خدمتتان هستیم اگر تشریف بیاورید. غیر از زن و تریاک، بساط مهمان نوازیمان همه جوره جور است. میگویم مزاحم میشویم حتما یک وقتی. بعدش هم کمی حرف میزنیم درباره اینکه چک کی رسیده و کتابها کی تحویل میشود و قطع میکنم.

نمیدانم آقای ملک فراموش کرد ادامه ی حرفش را بگوید یا ادامه نداشت دیگر حرفش. آنجا که گفت "...تا شده ام این". کلی زحمت کشیده ام از روستا و بدبختی و کار و درس و اینها تا شده ام این. شده ای چی؟ نپرسیدم. آخر گفت من مشهدی هم نیستم. من مذهبی نیستم. ما نرفته ایم سینه بزنیم و نمیدانم از این جور کارها. یک جوری میگفت ما اهل اینجا نیستیم. میفهمیدم چه میگوید. میگفت یک عالمه زحمت کشیده ام تا از  آنجایی که آنهمه بهش تعلق خاطر دارم. که آنهمه مال آنجا هستم. که آنهمه ربّمان معروف است، که آنهمه با صفاست که حتما تشریف بیاورید و غیر زن و تریاک همه چی هست؛ از همه اینها خودم را برهانم تا بشوم این.

بشوی چی لامصّب؟ بشوی این چیزی که حتی دلت نمیخواهد اینجوری صدایت کنند؟ مشهدی. اهل مشهد. کتابفروشی اهل مشهد.

6. یاد همه داستانهایی افتادم که حیوان دارند تویشان. که یا قهرمانشان حیوان است یا از زبان این زبان بسته ها روایت میشود. یکی سوسکی هست توی یکی از نوشته های مرادی کرمانی. بعد از زلزه بم، یک آقای مسئولی رفته برای بازماندگان سخنرانی کند. بعد ما از نقطه دید این سوسک ماجرا را میبینیم. آخرش هم انقدر ورجه وورجه میکند این سوسک تا خودش را به میکرو فن آقای مسئول میرساند و روی آن مینشیند و شروع میکند به درآوردن آن صدای مشهور سوسکی. صدا میپیچد میان مردمی که آنجا جمع شده اند و بقیه مردم مصیبت زده که از بلندگوها صدای آقای مسئول را می شنیده اند. یک مرغی هم هست اگر اشتباه نکنم توی یکی از داستانهای چوبک. میخواهد یک کرم را بگیرد.همین. یک روایت تهی از منظر مرغی به دنبال کرم. یک جوجه ای هم هست توی یکی دیگر از داستانهای مرادی کرمانی. توی یخچال- که گویا گرم شده است چند ساعتی از بس که برق رفته است- یکی از تخم مرغها ترک میخورد و میشکند و جوجه میشود. ماجراهای این جوجه که توی یخچال متولد میشود قصه مرادی را میسازد.

7. کوچه ما امن است. ولی هر شب که به خانه بر میگردم حس میکنم کسی خواهد آمد از پشت به من حمله خواهد کرد. کسی که صورتش را نخواهم دید. می آید. یکهو از هیچ کجا بیرون می آید و پشت سرم ظاهر میشود. آرام دست چپش را می آورد. روی پیشانی ام میگذارد. سرم را کمی به سمت بالا میکشد. همین قدر که گردنم بیشتر نمایان شود. بعد با دست راستش چاقوی تیز تیز تیزش را روی گردنم میگذارد و با یک حرکت برق آسا و محکم می بُِرد.

از این قضیه آن قدرها هم نمیترسم. فقط تصور لحظه ای که چاقو به استخوان گلویم میرسد و با همان سرعتی که گوشت را بریده آن را هم میبرد، به وحشتی چندشناک می اندازدم.

حتی اگر فقط استخوان بریده نمیشد- آن هم با آن صدای احتمالا ناخوشایندی که به جای جعبه سر باید از حفره گلو بشنوی اش- می توانستم این مرگ را هم بپذیرم. حتی شاید به معنایی و بی دلیلی اش، مضحک بودنش، پوچ بودنش هم برایم قابل تحمل میشد. ولی فقط آن صدا. آن اصطکاک فلز و استخوان از همه چیز بیزارم میکند.

 

توی کوچه مثل دیوانه ها هر چند قدم یک بار مسیر پشت سر را نگاه میکنم. اگر کسی نباشد با فراغ بال و سر فرصت همه گوشه کنارها و تاریک روشناها را هم وارسی میکنم. اگر هم کسی باشد زیرچشمی سعی میکنم اوضاع را زیر نظر داشته باشم.

8. توی خواب قسمتی از دیوار بودم. مثل تکه از از گچ دیوار که برای پر کردن جای پیچی یا زدگی ای روی دیوار کشیده باشند. فقط همان قسمت از دیوار بودم. دیوار اتاقی کوچک، که اتفاقات مهیبی درونش می افتاد. انگار همه ام چشم بود. انگار چشم دیوار بودم. کسی کسی را میکشت. کسی توی اتاق می مرد. کسی میشاشید توی اتاق. کسی قی میکرد. من بی که خواسته باشم ببینم، چشم بودم همه. چشمی ماسیده به دیوار از بس که مشتی گچ بوده باشی ماله کشیده شده روی حفره ی دودکشی مسدود شده.