اولش..آخرش

تازه ها

اولش..آخرش

نظرات ()

 

شروع

اولش میخواستم خواننده شوم.. قشنگ یادم هست که صدایم را می انداختم توی سرم و توی دشت و بیابان برای خودم ابوعطا میخواندم. خانه هم که می آمدم اول زیرلبی و بعد هم کمی واضح تر توی حموم صدایم را ول میدادم. مادرم که قربان صدقه صدای قناری ام می رفت به این فکر میکردم که کی بشود دعوتش کنم کنسرتم عکسش را هم بدهم به گیشه بلیط فروشی که وقتی آمد بشناسدش و پول بلیط نگیرد ازش.بعدتر دلم خواست نقاش بشوم... مثلا اینکه کشف کرده بودم گذاشتن نقطه نقطه، روی نیم دایره پایین دایره ای که قرار است صورت باشد، ته ریش را تداعی میکند؛ کاملا بر این عقیده مصمم کرد که من نقاشم.
یکبار هم قوز دماغ یک بازیکن والیبال را شانسکی درآوردم و برادرم که دید یکی خواباند زیر گوشم که عجب تمیز درآورده ای تخم سگ.
قبل ترش یادم می آید اولین سوالی که اول دبستان ازمان پرسیدند این نبود که اسمتان چیست یا هرچی..این بود که کی بلد است بشمرد؟ آنموقع ها معلم ها خیلی حساب کتاب بیشتری سرشان میشد. به این فکر نمیکردند که به کی ها قرار است سواد بیاموزند، به این فکر میکردند که این گوساله هایی که نشسته اند روی این چوبها و انگار میخ زیرکونشان است و هر آینه آماده اند که خاک کلاس را به توبره بکشند، تا چند بلدند بشمرند تا بقیه اش را بهشان یاد بدهند.
طبق معمول بین آن همه گوساله فقط من بودم که گاو بودم. بلند شدم و تا صد شمردم. منتظر تعریف آقا معلم ته ریش دار دماغ قوزی بودم که نعره زد بتمرگ.
این سرگذشت را همیشه در زندگی آدمهای بزرگ و چیزفهم و معروف شنیده بودم همیشه: انجام دادن کار خوب مستوجب فحش است. یقین پیدا کرده بودم که آدم بزرگی خواهم شد.
آن موقع ها هنوز مقیاسی نداشتم برای متر کردن بزرگی آدمها. بلد نبودم آدم بزرگ یعنی چی. فقط این را میدانستم که او در خانواده ای مذهبی و تهیدست به دنیا آمده و کودکی خود را در روستا یا محله ای پایین شهر و با مشکلات و مصائب بسیار گذرانده است. تا اینجایش همه چیز دست به دست هم داده بود تا بشوم آن آدم بزرگ.
بعد تر یک شعری گفتم درباره خوبی خدا..درواقع یادم است توی شعر یک جورهایی داشتم خدا را خر میکردم که خواسته هایم را برآورده کند. یعنی فکر میکردم درگیر شدن دعا، حالا یا به زبان عربی یا فارسی دلیل اصلی اش خوش آهنگ بودن اش است و اینکه میشود با صوت خواندش. بنابر این چیزی سروده بودم در این حدود:
ای خدای مهربان/ به من بده یک کشتی با بادبان
ای خدای رحیم/ به من بده بک تخته گلیم
و به همین صورت قسمت اول همه ابیات، پاچه خواری بود و قسمت دوم به صراحت، بیان خواسته. قشنگ هم شده بود. پس دلیل دیگری نداشت که ادیب لایق یا آخوند نکته دان و گریه درآر و مشهوری نشوم. جوری که حاج علی اصغر، بزرگ آبادی، با کدخدا نصرت، خان قدیمی که بعد از چند نسل حالا از پیشوند نامش خان برداشته شده و کدخدا گذاشته سده، برای بردنم به خانه شان دعوا راه بیاندازند و انقدر بیارزم که بخاطرم خواهر و مادر همدیگر را هم فحش بدهند و حتی پسر حاج علی اصغر با دسته شن کش توی تخم های پسر کدخدا نصرت هم بزند.
همه اینها به کنار، وقتی برای اولین بار توی یکی از ماه رمضانهای شلوغ مسجد بلندم کردند و به عنوان بچه باهوش آبادی آوردندم زیر پر حاج آقا که ازم مسئله بپرسد قوت گرفت. وقتی میکروفنش را گرفت طرفم و گفت شنیده ام قرآن از بری. بخوان ببینم بابا. و من سوره فلق را خوانده بودم و کوثر را و دست آخر هم گفته بودم انّ الله و ملائکتهو یصّلون علی النبی یا ایهالذین آمنو صلو علیه و صلمو تسلیما... ازبس که فکر میکردم آخر هر چیز قرآنی مثل نماز باید این را خواند.
آن شب خانه که رفتم بزرگترین اسکناسی که تا آنوقت دیده بودم رابه عنوان جایزه از دست مبارک مادرم دریافت کردم. من اصلا نمیدانستم او هم فهمیده است، ولی وقتی پشت بلندگو صدای مرا ازمسجد میشنود که دارم مسئله جواب میدهم و قرآن میخوانم پای جوی بوده با بقیه زنهای همسایه، و انقدر بهش خوش گذشته که دویست تومنی ای که زیر هفت لا پتو و لحاف قایم کرده برای روز مبادا بیرون می آورد و جایزه اش میکند به من.
البته که همان فردایش مبادا رسید و زیر گریه و اشک و خون من، دویست تومنی مچاله و خیس از آی دماغ و پاره پوره از دستهای قفل شده ام بیرون کشیده شد و نفهمیدم خرج چه شد که ما ظهرش هم اشکنه داشتیم و شبش هم نان و ماست. فردایش و پس فردایش هم.
بعد خیلی که گذشت به نظرم رسید یک طبع شاعرانه لطیفی توی من هست که شبنم صبح مستم میکند و زلّ آفتاب پر میشوم از عظمت هستی و غروبِ گاوگُم روحم یاد هندوستانش را میکند و مااغ کشدارش هم همان نفیری است که مرد و زن از آن نالیده اند، از بس که ببریده اندش...
برای همین دانشگاه که رفتم فکر کردم بجای خواندن درس و مشق و اینها بهتر است کلاه ایرُفی سرم بگذارم و سیگار بهمن بکشم و موهایم را ول بدهم توی باد برای خودشان.به همین مناسبت همزمان عضو چند گروه ادبی و هنری و فرهنگی و
اجتماعی
شدم تا بلکن بالاخره به خواسته قلبی ام که همانا بزرگ شدن در حد و اندازه یکی از همان آدمهای بزرگی که در کودکی به دنیا آمده بودند و به سختی و محنت بالیده شده بودند تا اینکه به اینجا رسیده بودند،برسم.
غیر از اینکه آن آدمهای بزرگ چند متر هستند که بزرگ حساب میشوند حالا مسئله تازه ای هم به مسائلم اضافه شده بود: "اینجا"، دقیقا کجاست که آنها بعد از تحمل مرارتهای بسیار و خون دل و دود چراغ خوردن به "آنجا" میرسیدند.
گذشت...چکار داری...درس خواندم کمی از بس که یکی از مرزهای غیر قابل مذاکره و مشترک تمامی آن آدمها تحصیلات عالیه بود.
بعد یک خستگی هایی هم هست که آدمی در مسیر بزرگ شدن لاجرم می بایست مرتکب شود. از قبیل غرق شدن در آبیِ دود سیگار شبی که صبحش امتحان پایان ترم داری.
هندوانه در پارک با سنگ. نعره در دشت و بیابان به شیوه حبیب و باقی خلق الله که شهلای من کجایی؟ اینکه مورچه چرا هست؟ پا در جغرافیای انسان چه مختصاتی داره؟ هگل بهتر است یا دکارت. لزوم وجود پرتقال چی بوده باوجود حضور پرقوت نارنگی و از این قبیل...
بعدتر که دیگر از لحاظ ابعاد، آدم به اندازه هم نوعان خودش میرسد به این فکر میکند که " شتر! از این هم میخوای بزرگتر بشی که بزرگ شده باشی؟!پس کی میخوای بزرگ بشی؟ "
بعد رفتم سر کار تا این یک نفر شتر را در جهان بی استفاده نگذاشته باشم.
مدتی که گذشت کار بهم سخت شد، شعر بهم سخت شد، هگل سخت شد، مورچه و پرتقال و هستی و شهلا و پا سخت شد.
شتری شده بودم از بزرگی برای خودم و تا دلت بخواهد از کودکی در خانواده تهی دست به دنیا آمده بودم و تا همین ساعت عزیز به تحمل مرارتها و سختی ها مشغول بوده ام.
این شد که تصمیم گرفتم دیگر بزرگتر از اینی که هستم نشوم. همینجایی هم که هستم بگردم چارقدم آنورتر چارقدم این ور تر چارتا آجر روی هم بگذارم و یک سقفی رویش بزنم دست یکی شترتر ازخودم را بگیرم ببرم زیر این سقف و هی به هم غرغر کنیم بلکه زودتر شب شود و اخبار هوای فردا را اعلام کند ببینیم آن پولیور سبزه را بپوشم یا همین چارخانه و یک کت کفایت میکند. زن هم یک روز در میان قربان صدقه ات برود و ناله نفرین ات که زندگی اش را به گند کشیدی و تو بودی که جلوی پیشرفتش را گرفتی و اگر غرغرهای متحجرانه ات نبود و مثل شوهرهای مردم چارتا سفر خارجی رفته بودی و یک کمی حقوق بشر و فمینیسم و کانادا میفهمیدی، این نبود اوضاع او.این آدمی نبود که او میخواسته بشود. این آن جایی نبود که او میخواسته باشد.و حتی برگردد بگوید: اصلا بدبخت! این آدمی نیست که حتی خودت میخواستی باشی، خاک تو سر بی عرضه ات کنن. این اون جاییه که میخواستی باشی؟

 

بعد آدم فکر میکند که چقدر باید یک نفر بزرگ باشد تا بتواند اینجایی که الان هست را بفهمد کجاست. قبولش کند. دلش بخواهدش حتی. و صبح بیدار شود و برود سر کار.

خلاص
@zaapmaano