ما پيروز شديم

تازه ها

ما پيروز شديم

نظرات ()


توی آن زیرزمینی، آنموقع ها که هنوز کتابفروش بودم، گاهی کسی می آمد که ز انفاس خوشش بوی کسی می آمد! یکی که یک کیسه میوه دستش بود و چند تا نان و مثلا و سبزی و اینها. اینجور وقتها همکارم نیشش را تا بناگوش باز میکرد که به این میگویند مشتری. به این میگویند آدم اصلا. چقدر احساس خوبی است وقتی کسی کتاب را همتراز سبد نیازهای اولیه اولیه اش میکند. کتاب را هم مثل گوشت و مرغ و نون و سبزی واجب دانسته. غذای جسم، آن دستش. غذای روح این دست. چهار سال تقریبا همکار بودیم باهم . پروژه های عجیب و غریب و گاها احمقانه و بعضا هیجان انگیزی را باهم پشت سر گذاشتیم. هفت هشت ماهی هست حالا که کاسه سفره مان را سوا کرده ایم. محل کارهایمان را، نوع کارهایمان را عوض کرده ایم و جداییم از هم. عصر که بیرون آمدم از دفتر زنگ زدم برنامه یکی دوتا فیلم را بپرسم ازش.آنجا كه كار ميكند سينما هم دارد.موزه هم دارد. كافه هم دارد. باغ هم دارد. همه چي دارد. انقدر شاشش تند بود که نگذاشت کلامم منعقد شود. یک ساعت و چهل و پنج دقیقه دست کم غُر زد و آه و ناله کرد از دست کتاب، بازار کتاب، جماعت گرگ ِدر پوستین گوسفند ِناشر و پخش و حتی کتابفروش و حتی کتابخر و حتی آن خری که کتابی که خریده را میخواند. مگر نبود همین آقای پدر ترجمه مارکسیستی در ایران. کتاب لنین را کتاب مارکس را ترجمه کرده قیمت خون. مگر نیستند این آقایان به اصطلاح چپ روشنفکر حامی جماعت های کارگری. کتاب و سی دی افاضاتشان را میدهند بیرون و کارگری که به نون شبش محتاج است ولی احساس نیاز برای آگاهی طبقاتی، احساس نیاز به دانایی اش چربیده به احساس غریزی گرسنگی می رود گزاف گزاف پول شطحیات این دوستان را میدهد. خلاصه از این حرفها دیگر. از این کار مزخرف بیهوده و آلوده و دروغ. از همه چی...همینطور که هندزفری توی گوشم بود و طبیعتا گوش میکردم فقط و گاهی با اوهومی، آره ای چیزی فک تازه گرم شده اش را روغن کاری میکردم، رسیدم به میوه فروشی نزدیک خانه، با هزار ایما و اشاره به یارو فهماندم یک کیلو ..یک کیلو نه یک دانه...از این....نه نه از قرمزهاش...ربع کیلو....نصف...نیم نصف کیلو هم قارچ.... و این ها را دارم با انگشتهام نشان میدهم و لب میزنم و عین کر و لال ها یارو را راهنمایی میکنم که پشت گوشی رفیقم فکر نکند دارم بهش گوش نمیدهم. خلاصه انقدر میوه فروش محترم خنگ بازی درآورد که گفتم یه دقیقه گوشی داداش. آقا یک کیلو سیب،قرمزش.ربع کیلو قارچ...بله از همانها. این موز 4 تایی و لیمو...نه ترش. لیمو ترش. 5 تا دانه آقا مگه برای هیئت میبرم؟ گذاشت توی پلاستیک و داد. ببخشید...خوب میگفتی؟ یک مکث طولانی ای کرد بعد یک لبخند کمرنگی زد که صدایش آمد . گفت این تنها کار انسانی ای بوده که امروز انجام دادی میدانستی؟...رسیده بودم به نانوایی...گفتم صف یکی ای اینجاست؟ گفتند همه مون یکی ای هستیم،چه خبره مگه برا هیئت میخوایم ببریم؟ باز پشت گوشی خندید و گفت توی این یک روز چَک و چانه توی بازارِ کتاب بدتر از ابزار یراقِ، این ها واقعا انسانی ترین کارهایی هستند که آدم میتواند انجام دهد. میوه بخرد، نان بخرد . و برای مدتی هم که شده حداقل به آن چندشی که با افتخار اسمش را کتاب و کتابفروشی و اینها گذاشتهایم فکر نکند. یاد آن روزهای همکاری افتادم. آنموقع ها که سیب قرمز را اگر در کیسه ی یک مشتری میدید و کتاب ارزشمندی هم توی خریده بود، به این فکر میکرد که یارو سلامت روح و جسمش توی دستانش است. حالا اما نظرش اینجور شده. انگار نامه اعمال باشد: کتاب دست چپ، نان و میوه و سبزی دست راست. ...با یک لحن "این بود آرمان های ما؟"یی گفت چی فکر میکردیم چی شد؟
گفت تو قرار بود نویسنده شوی یعنی...گفتم، هم آن موقع اشتباه فکر میکردی هم حالا چیز خاصی نشده است. دو تا نان خریده ام و یک خورده پنیر و چار پر سبزی. گريه کرد. نه یعنی که هق هق کند. و لی خب رنگ صداش بغض شد. گفت یعنی شکست خوردیم؟ گفتم توی جنگی که نکردیم؟ میخواهی روی قبرت بنویسم جنگجویی که نحنگید اما شکست خورد؟ خندید. گفتم توی جنگی که نکرده ایم تصمیم پیروزی و شکستش هم به عهده خودمان است. من ترجیح میدهم توی همچین جنگی پیروز شده باشم. خداحافظی کردیم. نان و سبزی و پنیر را هم توی دست دیگرم دادم و به بقالی محترم که داشت از مزایای پنیر تبریزی اش می گفت، با غرور گفتم بریز. تو راست میگویی، دویست گرم بیشتر بریز اصغر آقا، ما پیروز شدیم.