سفر به دفتر مرکزی وبلاگ ؛ رقیب اصلی مرگ و ...

تازه ها

سفر به دفتر مرکزی وبلاگ ؛ رقیب اصلی مرگ و ...

نظرات ()

الان تقریبا بیش از دو ساعته که داریم در بیراهه و جاده های خاکی میریم !..هیچ اثری از کوچکترین آبادی نیست ..با خودم فکر میکنم لابد شهرکی اداری تجاری صنعتی است که وسط بیابان ساخته شده ..جایی که پروژه های خاص رو بنا بر دلایل متعدد دور از تجمع شهر ها و مکان اای پر تردد می سازند ..بعد کمی فکر میکنم ..دفتر یک وبلاگ ؟!..می بینم آره همچین وبلاگی میشه که دفترش توی اینچنین شهرک های دور افتاده ای باشه !..ولی هر چی جلو میریم خبری از هیچ نوع ساخت و ساز و راه و نشان تردد نیست ..لحظه ای بنظرم رسید در انتهای شکاف میان دو تا تپه که از کنارش رد شدیم ..چیزی دیدم شبیه آدمی نشسته در بالای تپه ای دوردست ..ایستادم دنده عقب گرفتم ..تا شکاف تنگ کنار جاده روبروم قرار گرفت ..آره انگار کسی اون انتها نشسته ..با دوربین نگاه کردم ..هرکی هست پشتش به اینطرفه ..بلند شد ..داره از تپه میره بالا ..تپه شنی است .صبر کن ببینم ..داره با بیل اطراف چیزی رو روی تپه خالی میکنه ..چیه ؟..گوشه ای ازش مثل مثلثی نمایان شده ..خدای من رنگ قرمز از کنارش معلوم شد ../ ..باید برم ببینم این کیه و اونجا چیکار میکنه ..اتومبیل رو تا جایی که میشد درون شکاف به جلو بردم ..بعد پیاده شدم..دره هرچی جلو میرفتی گسترده تر و زیبا تر میشد ..یارو از همان بالا من رو دید که در حال نزدیک شدن بهش هستم ولی بی توجه به کار خودش مشغول شد ..کم کم چیزی که در تلاش بود از زیر شن ها درش بیاره بیشتر نمایان میشد ..بنظرم یک تابلو بزرگ تبلیغاتی بود !!..این تابلو وسط بیابان چی کار میکنه ؟!..و این یارو کیه که داره با بیل از شن درش میاره ؟!...رسیدم پای تپه و کمی رفتم بالا و با صدایی کمی بلند گفتم : ببخشید ..یارو نگاه کرد و لبخند زد ظاهرش عین خل های بیابان گرد بود ..پوتین های رنگ و رو رفته با شلوار جین  گشاد یک پیراهن چهارخانه آبی و سرمه ای و صورتی  رنگ و رو رفته که آستینش رو تا روی آرنج بالا زده بود ..و یک جلیقه جیر قهوه ای تیره کهنه ! و یک کلاه پوستی زمستانی که رو گوشی هاش پایین افتاده بود ..به ذهنم رسید فقط یک محافظ چشمی مثل عینک اسکی بازها یا خلبان های جنگ جهانی اول کم داره !..که وقتی کاملا برگشت دیدم اتفاقا یکی از همانها در کنار دستمال گردنش پیداست !!..به پایین تپه و جایی که قبلا نشسته بود نگاه کردم ..یک صندلی تاشو شکار و یک کوله پشتی و کیسه خواب و اینها هم در کنارش بود ..کمی دقت کردم بسته چادر تک نفره اش رو هم تشخیص دادم ...در قیافه اش چیزی بود که هیچ تناسبی با ظاهرش ! و کاری که در حال انجامش بود ! یا موقعیت تنهایی وسط بیابان بودن ! نداشت .لبخندش راحت و ساده بود ..و همین تلاش برای درک این صحنه رو سختتر هم میکرد ..کوچکترین تردیدی نبود که دیوانه است  ..ولی باز چیزی انگهر آدم رو به چالش می کشید ..گفتم : ببخشید من دنبال یک جایی میگردم شاید شهرکی روستایی ...از کار دست کشید و با لحنی که اصلا توقعش رو نداشتم خیلی رسا و محکم و مهربان گفت : بنظرم شما همان کسی هستید که به دفتر وبلاگ رفیب اصلی مرگ و فیلمنامه فرعی زندگی ..آمده اید !..باعث افتخاره من آلبرت .گ  یا ابوالفضل .گ  مدیر وبلاگ هستم !!..از تپه پایین آمد و همینطور که گاهی نگاه های عجیبی به اطراف می انداخت  رسید روبروی من .توی چشمم نگاه کرد و دستش رو آورد جلو در حالی که کمی شوکه بودم ..باهاش دست دادم و خودم رو معرفی کردم ..گفت : بهتره بریم بساط چایی رو ردیف کنیم ..به دنبالش رفتم..با خودم فکر کردم چرا شوکه شدی مگه منتظر چی بودی ؟!..من رو نشاند پای تپه و خودش اجازه خواست تا کارش رو تموم کنه و برگرده ..منم همونجا نشستم و نگاهش می کردم ..تابلو بزرگ رنگ و رو رفته دگو داغونی رو از زیر شن ها بالای تپه بیرون آورد ..که روش با حروف برجسته که اونها هم ترک خورده و آفتاب خورده و کدر بودن نوشته بود : ..رقیب اصلی مرگ و فیلمنامه فرعی زندگی ...بعد از دقایقی برگشت پایین و با هم چایی خوردیم ..در حالی که زیاد به خودم نگاه نمیکرد و دائم نگاهش با نقاطی نامشخص در اطراف بود گفت : منظور از رقیب اصلی مرگ این نیست که شخص من یا مجموع محتوای وبلاگ یا نظرات و افکار پشت سر همچین محتوایی و همچین وبلاگی رقیب نداره ..منظور مفهوم  حقیقی این حرف است..حقیقتا تا وقتی مرگ بالاسر ماست و همواره در کنارمون است ..تصور هر چیزی یا موجودی دیگر در برابر این رقیب بی همتا  ..کمرنگ و فرعی به حساب میاد ..هیچ رقیبی برای هیچ فردی اصلی تر از مرگش نیست ..منم استثنا نیستم ../ هنگام غروب بود و نمای اون تابلوی کهنه روی تپه ای دور افتاده  حس و حال غریبی داشت ..برگشتم نگاهش کردم که دیدم مستقیما داره توی چشمام نگاه میکنه !..گفت : بهتره راه بی افتی هوا داره تاریک میشه../...خیر و سلامتی