بابای من ...بابای نیکی!

تازه ها

بابای من ...بابای نیکی!

نظرات ()

نیکی گفت: «بابای من خیلی قویه، میتونه یه اتوبوسو با صد تا مسافر برونه!»

من هیچی نگفتم، بابای من راننده­ ی اتوبوس نبود.

نیکی گفت:« بابای من میتونه ده تا هندونه رو با هم بغل کنه!»

من بازهم هیچی نگفتم، بابای من از هندوانه بیزار بود.

نیکی همچنان ادامه داد:

«بابای من میتونه پشت سر هم بیست تا نوشابه سر بکشه!»

من به هیچ وجه چیزی نگفتم، بابای من زخم معده داشت و از یه کیلومتری هیچ رقم نوشابه­ ای رد نمی شد!

نیکی گفت:« بابای من...!»

تیز پریدم وسط حرفش:

«صبر کن نیکی...خودت چی ؟خودت چکاری بلدی؟»

نیکی گفت:

«من هزار تا کار بلدم. یکی­ش همین که می بینی، میتونم صبح تا شب هزار رقم حرف در باره­ی بابام بزنم!»

من دیگر لام تا کام حرفی نزدم، بابای من رئیس مدرسه­ ی کر و لال­ها بود!