عشق ...بی شک و تردید عمو جون! (عاشقانه های استاد... بی شک!)

تازه ها

عشق ...بی شک و تردید عمو جون! (عاشقانه های استاد... بی شک!)

نظرات ()

اولین باری که استاد بی شک دل به دریا زد و به پروانه خانم پیشنهاد شروع یک زندگی جدید را داد، خیلی مطمئن نبودکه منظورش از یک زندگی جدید چه جور چیزی بود. یک ازدواج سنتی مرسوم و یا شکل تازه­تری از روابط زن و مرد . چون استاد بی شک ، از روزی که در جلسه دادگاه همسر اولش شرکت کرده بود و بدون سر سوزنی شک و تردید به درخواست او برای ادامه زندگی...نه گفته بود، تصورش را هم نمی­کرد، ظرف مدت چند ماه.... فقط دو ماه و ده روز دیگر ، برگردد سر خوان اول و به پروانه خانم پیشنهاد رابطه­ا­ی را بدهد که سه ماه جلوتر، نه... دو ماه و ده روز جلوتر، آن را با قطعیت کامل در مورد همسر اولش رد کرده بود. این که شک فلسفی یا فلسفه­ی شک، در تمام مدت عمر مشکوک استاد چه حاصلی برای او به بار آورده بود، بماند. آخر استاد بی شک ، مدت های مدید از فلسفه، نه به عنوان ابزاری برای توضیح جهان که در اصل وسیله­ای برای تغیر جهان استفاده کرده بود و آنچه آن روز به طور قطع و به هیچ وجه تغیر نکرده بود، خود استاد بود که همچنان بین زمین و آسمان معلق مانده بود و قدرت تصمیم گیری در باره هیچ رخداد تازه­ای را نداشت. یعنی اصولن به جز پاره­ای فرکانس­های ذهنی و کشمکش های روحی، که حاصل تنهایی و تخیل فردی استاد بی شک بود ، چیز تازه­ای در آن گوشه از سیاره زمین در باره­ی زن و مرد وجود نداشت و پروانه هم که در اصل نو و کهنه برایش فرقی نداشت و به جز دماغ کوچک و سربالای وسط صورتش، با هیچ نوع سربالایی و زیر و زبر دیگری عمرن کاری نداشت، هاج و واج نگاهی به عینک دودی استاد بی شک انداخته بود و خوشحال از پیدا شدن راهی فی البداهه، برای پرداخت بدهی یک میلیون تومانی اش بابت سربالا رفتن یک دماغ بی نظیر، نفسی راحت کشیده بود:

«مطمئنی می­خوای با من باشی، ماهی پونصدتا واسه­ت آب می­خوره وا...استاد؟!»

و استاد بی شک که با یک نگاه به پروانه، حاصل پنجاه سال شناخت و مطالعه در باب فیزیک و شیمی مغز و انواع و اقسام تئورهای همگرایی و نوگرایی هرمنوتیک جلوی چشمش دود شده بود و در هوا رفته بود، هاج و واج از آن صاعقه­ی جانسوز، با قطعیت بعله را به پروانه خانم گفته بود و هرگونه سنخیت فکری و تناسب عقلی و ژنتیکی با سرکار پروانه خانم را از یاد برده بود، زیر لب مشغول زمزمه­ی ترانه­ی دلپذیری شده بود که از قضا همان روز صبح از بلندگوی ماشین یکی از دوستان قدیمی شنیده بود و مثل پره های پنکه ی کافه شمشاد توی سرش تاب می خورد:

«حالا غم ما، قد... یه دنیاست ، جایی که باید دل به دریا زد همین جاست!»

استاد بی شک ، بدون هیچ گونه تردید و شک، غرق آن ترنم خانمانسوز و تاثیر بلا شرط و دودمان بر باد ده ، دل به دریا زده بود و رویاهای فنا ناپذیرش را به گل و بوته­های پیراهن یقه باز و  معطر پروانه­ خانم الصاق کرده بود، تا نقطه ی پایانی بگذارد به هرگونه مشروطیت و مقبولیت در مقابله با جنسیت!!! و یکبار دیگر به دنیا نشان بدهد که غریزه اصلی یعنی چه؟ و وقتی زیگوند فروید از ضمیر ناخودآگاه حرف می زده است، از چه چیزی حرف زده است؟! چون به محض بروز تمایلات کیهانی استاد بی شک نسبت به پروانه خانم، آشکارا راه نفسش بسته شده بود  و از آن صاعقه به بعد، استاد  نه شب داشت و نه روز و مثل کوه یخ شناوری که در مقابل کوره­ی مشتعل خورشید قرار بگیرد ، شروع کرده بود به ذوب شدن و پرسه زدن در کوچه پس­کوچه های دور و اطراف منزل پروانه خانم. تا دیگر هیچ شکی نداشته باشدکه همه­ی راهها ختم می­شده است به خیابان های پر رفت و آمد رم و در مورد شک و تردیدهای بعدی، هیچکس تقصیری نداشته است، به جز گرمای وجود خودش و قلب یخی پروانه خانم:

«نه کار ایناست، نه کار اوناست

از این و اون نیست،

از ماست که برماست.»

استاد بی شک آن قدر رفت و آمد تا بالاخره دل همچون فولاد پروانه خانم نرم شد و سر کیسه را شل کرد، برای جلب نظر استاد:

«بوسیدن دفعه اول هر عدد بیست تا، تکرارش ده تا، بعد از بیست و چهار روز مجانیه. نوشیدن بستگی به لیوانش داره، با هویج بستنی سی تا، خالی خالی ده تا. جلوتر بخوای بری، همه چیز دوبله­س،. عینهو فیلمای هندی سابق. دوش گرفتن زیر فواره پارک، چهل تا ، کنار رودخونه چهل و پنج تا، حموم کردن واقعی هم نداریم، به طورکل ممنوع، شیر فهم شد؟!»

آخرین خبرها در باره­ی استاد بی شک حاکی از آن است که از سال 2007 ، گویا استاد کار و بارش حسابی سکه­ شده است و حالا دیگر مطلقن هیچ شکی ندارد که عشق آسان نمود اول، بعد هم هیچ مشکلی پیش نیآمد و نخواهد آمد، . وقتی پای فکر کردن در میان نباشد.. بدون شک!