اخراجی دواطلب شماره 4

تازه ها

اخراجی دواطلب شماره 4

نظرات ()

مه ­لقا گفت:

« هندونه­ها یادت نره بیآری بالا، کف ماشینه.»

دو تا هندوانه رو با هم بلندکردن راحت نبود، ولی به دردسر عشق و دوستی با مه لقا می­ارزید. بی معطلی مثل فنر،کش آمدم و با قدرت معجزه آسایی که فقط از عشق به جنس مخالف بر می­خاست!!! پله­ها را دو تا یکی بالا رفتم تا به طبقه­ی چهارم ساختمان رسیدم و هندوانه­ها را کنار بقیه­ی پاکت های خرید مه لقا گذاشتم:

«بازم چیزی هست یا برم کلوپ دنبال فیلم "نیمه شب در پاریس" وودی آلن.»

مه لقا به محض مطمئن شدن از حمل و نقل تمام و کمال اجناس خریداری شده، اخم کرد:

«اون یارو پیرمرد عینکی رو میگی؟ آخه یه آدم پیر کچل عینکی چه چیز جالبی واسه­ی تماشا داره، همون اخراجیهای 3 رو بگیر بیآر یه ذره بخندیم، خودت گفتی افسردگی برام خوب نیست، آخرش کار دستم میده...نگفتی؟»

کم مانده بود از غصه خودم را چهار طبقه بیندازم پائین، وودی آلن که فلینی و ویسکونتی نبود، مه لقا سر از فیلم­هاشان در نیآره...تازه شوخی های بکر و دست اول وودی آلن چه ربطی به لودگی­های بی مزه­ و شادی خراب­کن بی­نمکی داشت! بشینیم هره و کره­ی الکی راه بندازیم، مثلن افسردگی نگیریم!!! شک نداشتم که مه لقا داشت از سلیقه­ی فیلمی من در جهت معکوس سلیقه­ی خودش بهره برداری سیاسی می­کرد، بازم یه جوری دست به سرم کنه.آخه اون طفلکی چه تقصیری داشت،که من خیر سرم روشنفکر ادیب پرمدعای یک نسل جلوتر از او، عاشق یک زن معمولی کم سواد بی­خبر از همه جای دنیای هنر شده بودم و به جز درک و ستایش زیبایی ظاهری او، اصولن چیز جالب توجه دیگری برای معنا بخشیدن به آن عشق بیهوده و متریال بی خاصیت درونی­اش نمی یافتم! شاید هم هنوز تحت تاثیر افکار قلبی و قبلی چپ شده­ی سابق قرار گرفته بودم که به قول آن فلسوف نامدار آلمانی، از آن پس کارم نه فقط توضیح جهان، بل­که تغییر آن بود و صدالبته کی واجبتر از مه لقا که با یه خرده دست کاری و موتاسیون عشقی، به رغم عقیده­ی تمام دست اندرکاران پروسه­ی تغییرات، احتمال داشت کار خدا و خلقت ناقص او را تمام می­کرد و از درون نیز به اندازه­ی بیرون زیبا می­شد، تا روزی برسد که جمیع زیبارویان عالم بتوانند به تاسی از او، ضمن بهره بردن از فیزیک و فیزیولوژی زیبایی، از صفات و کمالات درونی عنصر زیبایی نیز بهره­مند شوند، آنقدر که بتوان با یکی از آن­ها یک فیلم زیبا و نوستالژیک در باره­ی زیبایی را دید و غرولند اضافی نشنید. ولی زهی خیال باطل!!! با نگاهی به خطوط کج و معوج پوست هندوانه­های کاشت به روش دیم خریداری شده توسط مه لقاء می­شد فهمید،این کار همان قدر از دست مه لقا بر می­آمد که از دست هنداونه­های ول و ویلان کف پذیرایی منزل مه لقا!!!

هنوز خیلی از پله­ها دور نشده بودم که مه لقاء سرش را از پنجره منزل بیرون آورد و متعجب از چشم­های لوچ و بخت برگشته­ی من فریاد زد:

«مانتوم یادت رفت از خشکشویی بگیری، بدون مانتو و اخراجی های 3 برنگردی!»

نگاهی به آینه­ی داخل ماشین انداختم، مثل آن داستان نویس تنها و غم زده­ی "نیمه شب در پاریس"ویلان و سیلان به امان خدا رها شده بودم. با خودم فکر کردم، راستی چرا آلن خودش اون نقش رو بازی نکرده بود،چون به اندازه­ی کافی جوون و فکلی و چشم چرون نبود؟! یک لحظه چشمهایم را روی هم گذاشتم و مانتوی تنگ و چاکدار مه لقاء را به کل از یاد بردم...کلاچ را تا ته گرفتم و دنده­ی عقب ماشین را با آخرین نفس جا انداختم.... در نظر مه لقاء، تفاوتی بین آدم پیر و کچل و عینکی داستان وودی آلن،با بقیه­ی آدم­های پیر و کچل سایر داستان­ها وجود نداشت، و این جور آدم­ها حتی اگر فیلسوف و هنرمند و دانشمند هم از آب در می آمدند، وقتی عاشق مه لقاء می­شدند، به یک راننده­ی تاکسی دربست،یا حمال اجناس خریداری شده­ توسط معشوق زیبا رو تقلیل پیدا می­کردند. راهی به جز خروج از این عشق پیش رویم باقی نمانده بود...یک اخراجی داوطلب از عشق­های بی مصرف دارای تاریخ مصرف...اخراجی شماره 4