همنوایی ارکستر شبانه

تازه ها

همنوایی ارکستر شبانه

نظرات ()

همان طور که در پست قبلی هم گفتم از نوشته های رضا قاسمی بسیار لذت بردم. اما برخلاف دیگران - و حتی تصور خودم- رمان قبلی را بیشتر از این دوست داشتم. همانطور که خودش اشاره کرده بود این رمان را بر اساس یک طرح نوشته و  وردی که بره ها می خوانند را فی البداهه. شاید به این دلیل که بداهه هایش را بسیار دوست داشتم.
این رمان به سبک پست مدرن بسیار نزدیک است. راوی اول شخص ماجرهایی را تعریف می کند که در طبقه ی ششم یک ساختمان در پاریس اتقاف می افتد. ماجراهایی که به قتل او منجر می شود و حتی شامل سوال جواب های او با نکیر و منکر نیز می شود.
داستان از گابیک شروع می شود. سگی که به پله ها می شاشد. صاحبانش نیز زن و شوهری پیر هستند که صاحب آن ساختمان هستند. زن صاحبخانه دچار فراموشی است. پایان داستان نیز در همان جا اتفاق می افتد. جایی که گابیک شاهد مرگ صاحبش است.

این رمان پر است از لحظه های غافلگیر کننده. تا آنجا که باید گوش به زنگ باشی تا یک ماجرای دیگر و یک شخصیت متفاوت دیگر وارد شود. هر لحظه یک گوشه ای از این جهان تاریک طبقه ی ششم روشن می شود و چیزهایی می بینی که تو را به شگفتی وا می دارد.
حتی قرصی که باید خورده شود تا تسکین دهد، چیز اسرار آمیزی می شود که شخصیت های متفاوت، به دلایل متفاوت آن را می خورند. قرصی با یک اسم من در آوردی(هر چه سرچ کردم چیزی به این نام وجود ندارد) که حتی نکیر و منکر نیز آن را بنا به دلایلی می خورند.
شاید شخصیت ها و رویدادها اشاره های سمبلیک به وقایعی بکند که در تاریخ شاهد آن بوده ایم. شاید هم به دلیل چند وجهی بودن است که هر کس می تواند برداشتی از آن داشته باشد. اما با اختراع این همه عجایب در یک داستان، خواننده را به وجد می آورد. ندیدن تصویر در آینه، وقفه های زمانی، رویدادهایی که مستقل از بوجود آورندگان عمل می کنند و ...
اما ایراد این همه عجایب این است که این فی البداهه های زیبا، سرانجامی در داستان پیدا نمی کنند گاهی. و گاه حتی به گنگی داستان می انجامند. مقصود نه آن گنگی است که به خواننده اجازه ی تخیل دهد، گنگی که نشان از سردرگمی وقایع دارد.
شاید با ادعای بودن نسخه ی جعلی و اصلی بشود تا حدی این مسئله را حل کرد. اما تغییر شخصیت دادن بعضی ها - مثل سید- کمی توی ذوق می زند. یا بهتر بگویم یاد داستان های پلیسی می اندازد که همیشه قاتل آنی است که اصلن فکر نمی کنی. چیزی شبیه فریب مخاطب.

اما پیچیدگی انسان ها در این داستان بسیار خوب بیان شده است. و اگر از اعمال خلاف انتظار - به عبارتی تخطی از منطق داستان- از شخصیت ها نمی بود، شاید رمان بهتری بود. شاید هم نه.
راوی اول شخص است و به سیال ذهن - یا بهتر است بگوییم آشفتگی ذهن- برای ما نقل می کند آنچه را به سرش آمده. نه تنها زندگی که ما شاهد مرگ او و دنیای دیگر و بازگشت و زندگی دیگرش نیز هستیم.

فرهنگ ایرانی و عقاید و تعصبات و خرافات، زیبایی خاصی به این داستان می دهد و باعث می شود مخاطب حس هم ذات پنداری بیشتری با شخصیت ها - بخصوص راوی- داشته باشد. حتی وقتی او خودش اعتراف می کند که گاه از انسان ها استفاده کرده و دچار لغزش یا گناهانی شده، باز هم به او حق می دهیم که در آن جهنم چنین رفتاری از او سر بزند.

بعضی از وقایع نیز به نظر منطقی نمی اید. چرا او محبوب اش را از خود می راند؟ و بعد از آن چرا پسرش برای انتقام می آید. انتقام چه چیزی؟ این ها از آن مواردی است که به نظرم خود نویسنده هم نمی داند. وقایعی که در لحظه آمده اند و با مجموع وقایع دیگر و تعاریف دیگر چندان هماهنگ نشده اند.

 

پ.ن: آنچه در نوشته های قاسمی می خوانم حکایت از انفجار خلاقیت است. آنقدر بداهه در کار است که وفورش کمی آزار دهنده می شود. انگار جعبه ای برداشته و همه چیز را در آن می ریزد. ( این جمله از یک منتقد است که نامش را فراموش کرده ام. نقل به مضمون) به همین دلیل است که شاید همنوایی، چندان هم همنوایی ندارد. هر بداهه به تنهاهی می خواهد خود را نشان دهد و در طول متن گم می شود هدفش یا در تلاقی و تضاد با دیگر ظرافت ها و نگاه ها و استعاره ها. درست مثل نقاشی هایی که جسارت و قدرتشان آنقدر خودنمایی می کند که خسته می کند تماشاچی را.