شروع درد و دل و غریبی

تازه ها

شروع درد و دل و غریبی

نظرات ()

خب بعد 1 هفته اومدم

نمی دونم از کجا شروع کنم انقدر باز شد داستان که از هر طرف بگم برای قسمت کناری نا حقی شده

یادمه 16 یا 17 سالم بود همون دورانی که این وبلاگ رو داشتم شروع شر بازی ها و جوونی ها ، آدامی دورم راجع به مسائل مختلف صحبت می کردن از ازدواج افراد مخلف تا در گیری های سیاسی که اون دوران بود از گرونی ها و ارزونی ها و ...

آدم دموکرات و ارومی بودم از همون دوران از همون آدما که میشن سنگ صبور همه و درد دل شنو برای یه دل شکسته یا هر کسی ، نمی دونم چرا ولی با اینکه تصمیمم برا ازدواج و اینا برای سن 28 به بعد بود و هست ولی شدیدا نسبت به خونواده آیندم احساس مسئولیت می کردم می خواستم تو دوران مجردیم نیاز های اولیه رو فراهم کنم بعد برم سراغ ازدواج نیاز هایی مثل خونه ، ماشین ، و یه شغل مناسب توقع ماشین و خونه میلیاردی هم نداشتم نه یه چیز سطح متوسط تو یه منطقه متوسط ...

از هون سن شروع کردم به برنامه ریزی یادمه یه شعار داشتم می گفتم من دنبال کار نمی گردم کار باید دنبال من بگرده، تا حدودی هم این طوری شد 21 سالم بود که تهران دعوت به کار شدم ازم خواستن بیام برا کار ،هه! خیلی خوشحال بودم ولی ...

اول بزارید از 16 سالگی تا 21 سالگیم بگم که بعضی از پست ها قدیمی این بلاگ هم شامل هون دوران میشه برا همین یادگاری گذاشتم

یه چیزی هم بگم اغلب این پست های جدید که دارم می نویسم همراه با گریه هست دیگه چکار میشه کرد دلم ترکیده دست خودم نیست

سال 87 بود سوم هنرستان رشته الکتروتکنیک یه اکیپ خاص بودیم تو کلاس و مدرسه من ، مزدک ، سینا ، علیرضا ، بهنام ، مسعود همیشه با هم بودیم 24 ساعته هم پایه بسکتبال بودیم تو هر زنگ و وقتی تو کارگاه هم چون فامیلی هامون به هم نزدیک بود کنار هم بودیم خیلی سال های خوبی بود

مزدک بچه درس خونی بود نفر اول کلاس ولی تجسمتون یه پسر عینکی با موهای چتری نباشه نه به هر حال ما هنرستانی بودیم کلا تیپامون فرق داشت  از طرفی هم فکر نکنید سطح پایین بودیم نه ! همین مزدک سراسری برق تو رشت قبول شد !

سال های خوبی بود شیطنت و اخراج و فرار هامون به جاش درس خوندن و آمادگی برای کنکور هم به جای خودش با شخصیت بودنمون جای خودش لش بازی هامون جای خودش بود ، اون زمان موزیک های عرفان خیلی رو بورس بود گروه زدبازی هم جای خودش زنگ تفریح ها تو زمین بسکت یا بسکت میزدیم یا مزیک گوش می دادیم دغدغه هامون امتحان درس هایی مثل AC , DC بود .

عید 88 نزدیک بود کشور رفته بود رو فاز fun بودنش همه تو جو انتخابات 88 بودن زمزمه های موسوی شروع شده بود ولی زیاد جدی نبود عید شلوغی داشت شمال و بعد هم نگذشت هر چند هویه افتاد رو دستم و هنوزم جاش مونده یادگاری

عید اون سال رو با مهدی یکی از رفقام بودم عید گذشت و آمادگی برا کنکور بیشتر شد ، من و مزدک و جواد و 2 ، 3 تا دیگه از بچه ها تو آزمون های قلمچی تستی شرکت می کردیم صبح ها اصولا 2 یا 3 نفر با هم جمع می شدیم می رفتیم ولی من و مزدک حتما بودیم چقدر می خندیدیم و هم و اذیت می کردیم برگشتنیم همینطور انقدر خوب بود دوست داشتیم هر هفته جمعه آزمون باشه فرداشم تو هنرستان با گوشی نتیجه رو می گرفتیم بعضی وقتا هم دستی بود

یادمه اون دوران تلگرام و وایبر و اینا نبود ، فیسبوک هم چندان بترکون نبود اون زمان yahoo360 اصل کار بود تو کلاس فقط من و مزدک داشتیم وقتای بیکاری نصفه کلاس کوپه رو گوشی من ، نصفه کلاس هم رو گوشی مزدک که 360 و ببینن

زمان رفت و رفت تا رسید به خرداد و امتحانا روز آخر وقتی آخرین امتحان رو دادم یادمه جلو در وایساده بودم عرفان گوش می دادم فکر می کردم ازاد شدم خبر نداشتم بهترین روز هامو تموم کردم به خودم می گفتم از الان تا 10 سال دیگه آزادی و فقط باید برا خودت یه خونه ای چیزی دست و پا کنی بعد هم مزدک و بهنام و بچه ها اومدن و با هم رفتیم یه بستنی فروشی معروف به اسم نوشکده ...

چند روز دیگه ادامه میدم !