وقتی رفت...

تازه ها

وقتی رفت...

نظرات ()

وقتی رفت...بغض گلومو با خشم فشار داد و گفت تقصیر خودته...اشک با مهربانی در چشم جمع شد و گفت چیزی نیست فدا شدن طبیعت است...قلب تیری کشیدو گفت من نمیتوانم...مغز...مغز که تمام سیگنالهایش از کار افتاده بود اروم گفت لعنت...
اما روح گفت تمام شما تمام میشوید و من میمانم...من میمانمو خاطرات و زخم ها و یک دنیای پنهان...تنهای تنها. روح دردش از همه سنگین تر بود و وقتی اعضای دیگر درکش کردن سرد شدن...بی روح شده بودند و دیگر صدایی نمیامد...نه اشک بود نه بغض و نه تپش قلبی و نه مغزی...تنها یک جسم و یک دست لباس و دو شش که نفس میکشیدندو یک دهان که میخوردو گاهی سخنی میگفت از روی عادت...
*M#