feelings

تازه ها

feelings

نظرات ()

بعضی وقتا...نه بیشتر وقتا فکر که میکنم یا حتی وقتایی که فکر نمیکنم یه بغض گلومو فشار میده با همه ی توان و بهم میفهمونه که چه چیزایی و بخاطر چه چیزای دیگه ای از دست دادم ...

عمیق که فکر میکنم احساس بدی ندارم چون من گذشتم که نیاز به گذشت او نباشه, آدمه بدی شدم که خوبیه و تو وجودش و از دست رفته نبینه...اما من هر روز که گذشت بیشتر و بیشتر غرق شدم تو سیاهی و دردی که تو خودم نگه داشتم..هر روز بازی کردن نقش برام سخت تر شد و هر روز خودمو دورتر و خیلی دورتر از همه دیدم...حس میکردم که با این کارام دارم به خدا و حقیقت دنیا نزدیک میشم و هرچی میگذشت برای اینکه جسم و مغز و روحم از بین نره سعی میکردم رو چیزهایی که میبینم و میدونم سر پوش بذارم...چیزهایی که واقعا تا عمق وجودم از دیدنشون درد میگرفت و کاری از دستم بر نمیومد...قبلا دلم میخواست کل دنیارو تو خوبی غرق کنم...کاری کنم که هیچ کس ناراضی نباشه...بزرگتر که شدم آرزوم محدود به دوستام و عزیرام شد و کم کم به جایی رسیدم که آرزوم شد که فقط یک نفر...یک نفر و پیدا کنم که همفکرم باشه و واقعا از ته دل دلسوز باشه...

کاش فقط آدما آدم بودن و دنیا و خدایی که هر روز اسمشو از دهنشون میارن یک سر سوزن میشناختن...کاش آدما فقط چند ثانیه به شروع و پایانشون فکر میکردن...کاش عشق واقعی رو درک میکردن و کاش میفهمیدن که هیچ و هیچ بالاتر از عشق نیست...